بعد که فهمیدم نمی تونم پدرمو راضی کنم برام زن بگیره تصمیم گرفتم حذفش کنم و مادرمو راضی کنم چرا که راضی کردن مادر کار ساده ای بود و فقط مشکل اینجا بود که به همون سرعت که من راضیش می کردم برام بره خواستگاری به همون سرعت هم بابام راضیش می کرد که برام نره خواستگاری لذا این وسط برد با کسی بود که زمان رو بهتر مدیریت کنه و گزینه های بیشتری روی میزش باشه بنابراین دیگه در مورد ازدواج به پدرم بحث نکردم در همون ایام بود که من رتبه کنکور سراسریم اومد و من 4000 شدم علیرغم اینکه حتی یه دونه تست هم نزده بودم در طول سال این رتبه رتبه خوبی بود اما من چون فقط مکانیکو می خواستم هیچ جا قبول نمیشدم و کنکور هنر هم 500 شدم که اصلا تعیین رشته نکردم اما دانشگاه آزاد مکانیک مشهد قبول شدم و تصمیم گرفتم پشت کنکور نمونم و برم بنابراین به مادرم گفتم اگه برام دختر خوب پیدا نکنه ترک تحصیل می کنم و چون مادرم منو خوب میشناخت که هیچوقت اهل تهدید نیستم و یقین داشت به حرفم عمل می کنم قبول کرد برام بره خواستگاری .

اولین موردی که یادمه عاشقش شده بودم معلم ژیمناستیک خواهرم بود که اونموقع خواهرم 7 سالش بود و من برای دیدن معلمش هر روز می رفتم دنبال خواهرم و البته باهاش هماهنگ می کردم با استادت بیا بیرون که یک وقت زود تر نیاد و من نبینمش و باید اعتراف کنم خیلی زیاد دوستش داشتم و فقط یه مشکل کوچیک وجود داشت و اونم این بود که اون 4 سال از من بزرگتر بود و این باعث شده بود که حتی مادرم هم برای خواستگاری رفتن تعلل می کرد یادم میاد اونموقع داشتم با رنگ روغن عکس حضرت مریم و عیسی رو می کشیدم و حضرت مریمش هم چشم آبی بود و خیلی شباهت به ایشون داشت اما باز هم من موقع کشیدن ناخداگاه عکسم یه شباهت مضاعفی به قیافه ایشون پیدا کرد اون روزها خیلی غمگین بودم و دائم توی رویاهای خودم غرق بودم و تمامی نمازهامو با گریه می خوندم چون عشق قلبو رقیق می کنه و قلب رقیق تمام مفاهیمو بهتر درک می کنه در اون زمان من نماز شب خون بودم و عشق به خدا وجودمو گرفته بود اما از وقتی عاشق این دختر شدم حس کردم دچار شرک شدم چون عشقو فقط مخصوص خدا می دونستم و اینقدر هم پخته نبودم که بفهمم کسی که عاشق جنس مخالف میشه در واقع عاشق خدا شده و خودش خبر نداره چون عشق یک احساسه ناشی از درک زیبایی و منبع زیبایی خداوند یگانه هست و هر کسی که تو رو عاشق کنه در واقع داره شعاعی از میلیاردها شعاع نوری زیبای مطلق رو به چشم تو بازتاب می کنه و لذا عاشق جنس مخالف شدن عاشق آینه شدن نیست چون اون آینه هم داره نور خودش رو از جایی به عاریت می گیره و منعکس می کنه برای همینه که عشق حقیقی که معشوقش زمینی باشه به سرعت سرد میشه چرا که انسان بعد از مدتی با شناخت کامل معشوق متوجه میشه معشوق زمینی هم یک انسانه مثل خودش و این تخیلات ماست که اونو در حد خدا بزرگ می کنه چرا که ظرفیت عشق اونقدر زیاده که معشوقش رو همسایز خودش جلوه میده بنابراین معشوق زمینی تا مدتی که نقش خدا رو بتونه بازی کنه معشوق می مونه و با بالا رفتن شناخت ، تصورات و تخیلات رنگ و بوی عقلانی می گیره و دیگه انسان نیازی نمی بینه که برای رسیدن به معشوقش تا پای مرگ پافشاری کنه و روزها رو به گریه کردن سپری کنه و شبها رو به خیره شدن به کنج اتاق و غرق شدن در رویاها در واقع هر کسی عاشق جنس مخالف شده عاشق تصورات خودش شده اما قسمت بد ماجرا اینجاست که هر عاملی(مثل ازدواج) باعث افتادن معشوق از سکه بشه متاسفانه به سرعت عشق رو هم نابود می کنه چرا که همه فکر می کنند معشوق که منتفی شد عشق لزومی نداره و فقط کسانی که بدونند عشق همیشگی هست و معشوق حقیقی خداست و معشوق زمینی فقط نامه ای از طرف زیبای مطلق هست و یک جلوه ای از اونه با شناخت معشوق زمینی چون انتظار خدایی ازون ندارند بنابراین ازش زده نمی شوند و همیشه اونو دوست خواهند داشت و می دونند که عشق هم توهم نبوده بلکه در جایی موجودی هست که زیباییش تکراری شونده نیست و دائما ایجاد حیرت می کند و لذا عشق رو نگهش می دارند.

البته این عشقی که من ازش حرف می زنم برای اکثر پسرها قابل درک نیست اما معمولا دخترها که سنسورهای احساسیشون قوی تره می فهمند چی دارم میگم هر چند که عاشق شدن پسر و دختر هم دو مدل مختلف هست مثلا من توی رویاهام و حتی خوابهای عاشقانم خودمو در حال بوسیدن دست و پای معشوق می بینم یا خواب می بینم که در برابر معشوق روی دو زانو نشستم در حالیکه دستشو توی دستم گرفتم و روی صورتم گذاشتمو دارم اشک می ریزم اما ممکنه دختر ها اینجوری عشقو درک نکنند (حیف که دختر نیستم که سر از کار ذهنشون در بیارم) بلكه مثلا توي روياهاشون یک مرد با جلال و جبروت و با هیبت و غروررو متصور بشن كه داره بهشون ابراز عشق می کنه یعنی دقیقا بر عکس آنچه که در مرد احساس لذت و احساس نیاز هست به هر حال رفتم دانشگاه و در مورد ازدواج با این دختر فکرامو کردم و دو ماه که گذشت قلبم ، عقلمو(به خاطر اختلاف سن زیاد) شکست داد و تصمیم گرفتم برم خواستگاریش اما اون عقد کرده بود و من هم این داغ بزرگ رو بر قلبم به عنوان خواست و مشیت خداوند پذیرفتم و بعد از چند ماه هم اوضاع روحیم نرمال شد .

راستی برا اینکه بتونیم با هم ارتباط منطقی تری ایجاد کنیم و سو تفاهم هم نشه باید قبلش چند تا کلمه رو همانند سازی مفهومی کنیم مثل چند نفر که میخوان برن ماموریت و باید ساعتاشونو تنظیم کنند البته این تعاریف صرفا برداشت های شخصیست که البته مشکلی نه برای شما و نه برای کلمات ایجاد میشه اگه من تفسیرشون کنم چون هدف ایجاد ارتباط بین ماست و لذا این همانند سازی معنوی کلمات کمک به درک متقابل می کند.

عشق:یک حالت احساسیست ناشی از درک زیبایی ها که محل درگیریش در روح است و انسان رو از خود بیخود می کنه به طوریکه غم بر انسان مستولی میشه و آدمی تمام فکر و ذکرش مشغول می شود و حتی حاضر است برای معشوق جان بدهد که این حالت در خود وحدانیت نیز ایجاد می کند به نحوی که انسان نمی تواند عاشق دو چیز به طور همزمان باشد.

دوست داشتن:یک نتیجه گیری عقلی و منطقیست ناشی از درک وتمیز بین خوبی و بدی شخص یا شیء که محل ایجادش در مغز است که انسان با استدلال های منطقی و بعد از مثبت شدن برایند خصوصیات معلول بر حسب عقل خودش منطقا تصمیم می گیرد که باید دوست داشته باشد یا نه که در این نتیجه گیری منطقی کثرت وجود دارد و انسان می تواند در یک زمان هزاران شخص یا چیز را دوست بدارد.

هیجان جنسی:حالتیست کاملا جسمی و غریزی که محل تشکیل و ادراکش در قوای دماغی است که با درک جاذبه های جنسی طرف  مقابل (انسان یا حیوان یا شی ء) به کمک حواس پنجگانه آدمی نیاز به لذت طلبی و کام گیری را در وجود خودش با قدرت تمام درک می کند که این غریزه از تمامی غرایز انسان قوی تر و لذیذ تر است.

در قسمت بعد یه ماجرای عاشقانه دیگه براتون تعریف می کنم .