شيطنت هاي پويا 6

 

یادم میاد پدرم برا اینکه ابزارهای حساس و دوست داشتنیش از گزند آسیب های من و سعید در امان باشه وسائلاشو میگذاشت توی کمد فلزی و نارنجیش و درش رو قفل میکرد و من و سعید نصفه شب می رفتیم توی اتاقش و کلید کمدشو از تو جیب شلوارش کش می رفتیم و وسائلاشو تخلیه می کردیم یادمه یک سری از وسائلشو توی باغچه چال کردیم و براش نقشه گنج هم درست کردیم و روی دیوار حیاط کله اسکلت و ازین چیزها کشیدیم و نقششو هم قایم کردیم که آیندگان با پیدا کردن این ابزار و عتیقه ها ثروتمند بشن اما یک ماه که گذشت ظاهرا گذشتگان رفتن توی خواب بابام و اونو انذار دادند و اونم رفته بود سراغ کمد اشیا با ارزشش و در کمال تعجب دیده بود قفل کمد سالمه اما بعضی از وسائل کمدش مفقود شده و بین اینکه ما کش رفتیم یا آقا دزده برده توی شک افتاد.

اما بعد از مدتی شکش به ما بیشتر شد چون اولا اشیاء کلا مفقود نشده بود ودوما انگیزه مفقودی هم زیبایی بود نه قیمت چون بعضی چیزهای گرونتر سرجاش بود و سوما قفل کمد هم سالم بود لذا به ما التیماتوم داد تا 24 ساعت وسائلشو پیدا کنیم و من هم رفتم همونجایی که چال کرده بودم کندم و هر چی عمق کندن رو بیشتر می کردم بازم بهشون نمی رسیدم شاید علتش این بود که با ضربه های بیلم هی وسائل پایین تر فرو می رفت و چیزهایی که توی نیم متری دفن کردیم توی یک متری هم پیدا نشد .

لذا بعد از 24 ساعت به قصد فرار تصمیم گرفتم برم بالای پشت بوم انباری و یک لوله ای که منتهی میشد به بالای بومو گرفتم و رفتم بالا اما از هر دوباری که این لوله رو می گرفتم یکبارش برق می گرفتم و میفتادم پایین که بعد ها با تحقیق و تفحص فهمیدم وقتی دارم میرم بالا پامو روی یه پریز برق شکسته میگذارم و برق می گیردم .خلاصه از اونجا هم پریدم روی پشت بوم همسایه روبرویی که شانسم همون موقع صاحبخونه اومد بالا تا کولر رو درست کنه و منو دید که روی پشت بومش دراز کشیدم که دیده نشم و اونم که دید صدای داد و بیداد بابام میاد که پیدات می کنم خودت بیا بیرون بهم گفت از دست بابات قایم شدی؟(پ نه پ با بابام داریم میریم پارتی دارم حموم آفتاب می گیرم برنزه بشم) و منم گفتم آره و اونم گفت بیا بریم ضامنت بشم ما هر چی می گفتیم ننت خوب بابات خوب دست از سر ما بردار، بابام توی قله سینوسی خشمشه، الان وقتش نیست برا ضمانت، اما اونم میخواست کار خیر بکنه و به هر قیمتی شده به زور ما ،خودشو بهشتی کنه(یک ضرب المثل سرخپوستیه که میگه بچه سرخپوست اگه برا اشتباهاتش تنبیه بدنی نشه همون بهتر که بره بمیره چون بچه تهرونیه).

لذا از همون بالا با بابام صحبت کرد و ضامنم شد و منم رفتم پایین و در کمال تعجب دیدم که تنبیه نشدم و علتش هم این ضرب المثل سرخپوستی بود که اگه غریبه ضامن بچه سرخپوست بشه پس اون بچه دیگه اصالتشو از دست داده و لیاقت کتک خوردن نداره.

یه خاطره هم از یکی از دوستای بابام دارم.یادمه بابام یه دوست مهندسی داشت که 20 سال آمریکا بود و بعد اومد ایران و فکر می کرد خیلی آدم پُریه و بقیه خالیند و لذا در مورد همه چی از موضع بالا اظهار نظر میکرد و از لحاظ قیافه هم یک مرد کوتاه و تپل با کله گلابی شکل که نیمه بالایی سرش کوچکتر از نیمه پایینی بود چون سرش از محل لپش با یک شعاع بیشتری گرد میشد که محیط دایره لپش و قب قبش بعد از کانکت شدن بهم به صورت یک نیمکره بزرگ به نیمکره کوچکتر حاوی چشمها و پیشونی وصل میشد و موهای کاملا سیاه و فرفریش این معجزه خلقت رو بیشتر از یه شاهکار به نمایش در آورده بود.

و این بشر به شدت با من و سعید مشکل داشت و ما رو دو تا بچه شیطون و شر میدید و هر دفعه که بابامون رو میدید اندر باب ریشه یابی شخصیتی من و سعید و مشکلات عدیده ما سخنرانی میکرد مثلا میگفت علت گرایش پویا به مذهب تلاشش در نوجوانی برای ابراز وجود و مبارزه با هیمنه و هيبت پدرش هست كه مذهبي نيست و جالب اینه که بچه خودش که چهار سالش بود از من و سعید که 17 و 16سالمون بود(حدودا) به مراتب پتانسیل شیطنت شدید تری داشت تا جایی که ما رو میزد و در میرفت و من یه دفعه چشم باباشو دور دیدم و دست و پاشو با کمک سعید گرفتیم و بهش گفتم ببین بچه بفهم با کی طرفی حالا هر چی میخای دست و پا بزن و اونم که حسابی دست و پا میزد بعد از 1 دقیقه تقلا که ما رو هم خسته کرد نا امید شد اما ناگهان تصمیم گرفت که یک عملیات جدید رو کلید بزنه که یک دفعه تف انداخت روی من و سعید.

آقا ما رو میگی دیگه حتی دست نداشتیم که دهنشو ببندیم چون با مجموع چهار تا دستمون دو تا دست و دو تاپاشو گرفته بوديم لذا سرمونو گرفتیم عقب تا محصولات فرآوری شده دهان مبارکش کمتر روی ما بریزه اما از عقلش هم خوشمون اومد و لذا عفو خورد و آزاد شد و اونم وقتی ولش کردیم مثل گربه ای که توی کیسه زندانی شده و یه دفعه در کیسه رو باز می کنی جهید و در رفت تا رسید به مبل و به جای دور زدن مبل مثل لودر رفت بالای مبل تا به راهش در همون مسیر مستقیم ادامه بده که یکدفعه با کله از بالای مبل افتاد پایین و یک صدای گرومپ وحشتناکی بلند شد انگار هندونه شکستن و من و سعید هم با نذر و نیایش آرام آرام اومدیم و خم شدیم پشت مبلو نگاه کردیم که دیدیم اونم داره ما رو نگاه می کنه انگار نه انگار که از یک متر ارتفاع با کله افتاده  و کله فرفریشو یه تکون داد و دوباره دوید و رفت و ما از اونجا فهمیدیم که بابا کله با کله فرق داره .

همین دوست بابامون یک ادکلن به عنوان سوغاتی از آمریکا برا بابام کادو آورد و حسابی هم ازش تعریف کرد و یک فن بیانی هم داشت که با آب و تاب همه چیزو توضیح میداد و خلاصه تاریخچه این ادکلن و سال تولیدش و شرکت تولید کننده اونو و قیمتش به دلار رو حسابی تفسیر کرد تا جایی که بابام که اصلا اعتقادی به عطر و ادکلن نداره چون سر درد میشه، هم ازین ادکلن خوشش اومد و گذاشتش توی تاقچه وسائل با کلاسش و راستی در این ماجرا یک جانداری مهجور موند که عضو ششم خونواده ما بود و از هممون هم عاقل تر بود و نقش کلیدی هم در سیاست گذاری های درون خانواده داشت و برای موازنه قدرت یک مهره کلیدی بود و اونم گربمون بود .این بشر به طرز عجیبی باهوش بود و با اینکه می دونست بابام ازش بدش میاد و یه جورایی هووی بابام بود( به علت علاقه شدید مادرم به گربه )و می دونست در صورت فیس تو فیس شدن با بابامون اونو کتف بسته اخراج می کنند، لذا همیشه توی خونه ما و بدون اینکه بابام ببینتش زندگی می کرد و جاش کجا بود که بابام هیچوقت نمی دیدش؟دقیقا زیر مبل بابام چون مبلی که دقیقا روبروی تلویزیون بود جای بابام بود و هیچکس جرات نداشت اونجا را تصرف کنه اما این گربه بعد از اینکه بابام در محل خاصش جاگیری میکرد از کنار دیوار آروم آروم میرفت و بعد زیر مبل بابام دراز می کشید چون می دونست بابام اول همه جا رو یه نگاه میندازه تا مطمئن بشه گربه در ساختمون نیست و هی منو سعید و مامانم می خندیدیم از عقل گربه و بابام هی می پرسید برای چی می خندید و ما هم میگفتیم چیزی نیست و اونم فکر میکرد داریم به اون افتخار می کنیم و خوشحال بقیه فیلمشو می دید.

تا اینکه یک روز لو رفت موقعیت گربه و به بیرون از خونه پرتاب شد اما فرداش دوباره ما با گل و شیرینی از دل گربه در آوردیمو آوردیمش توی خونه و اونم برای تلافی در یک اقدام کاملا خودجوش رفت و دقیقا کنار کمد نارنجی بابامون اظهار فضل + ه کرد و ما موندیم و گربه و پی پی .نمی دونم گربهه شبش کله پاچه خورده بود تو سطل آشغال مردم که لامصب یک مصیبتی با بويش داشتیم و بعد از پاک کردن عین نجاست هنوز از شر بوش راحت نشده بودیم و کافی بود بابام بیاد و بره سراغ کمدش لذا بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همین ادکلن آمریکایی بابام که دوام بوی عجیبی داشت رو بزنیم روی شاهکار گربه و لذا ادکلن رو هی اسپری زدم و هی دیدم نه کمه .هی زدم و هی دیدم کمه تا اینکه تمام ادکلن خالی شد و بعد ول کردیمو و متواری شدیم و شب که بابام اومد گفت این بوی ادکلن منه؟ و منم گفتم بابا اشکال نداره گاهی وقتها ما هم به خودمون بزنیم؟ و بابام که همیشه توی وسائل شخصیش جوابش منفیه  اینبار گفت باشه بزنید ولی کم ،خلاصه یک هفته گذشت و بابام متوجه شد تموم شده شیشه ادکلنش و گفت چی شده و منم گفتم تموم شده و اونم که بچه نبود که، خلاصه ما رو بازجویی کرد و ماجرای گربه رو فهمید اما ولمون کرد و گفت برید و ما هم با تعجب جستیمو رفتیم.

تا اینکه یه مدت بعدش همین دوست آمریکا پرست بابام اومد خونمون مهمونی و بعد از نیم ساعت گفت آقای مرادزاده از ادکلن خوشتون اومد و بابام که هیچوقت ملاحظه روحیات آدمها و فیدبکهای حرفاشو در روح دیگران نمی کنه و با صداقت همه چیزو میگه بهش گفت بچه هام ادکلن رو زدند روی ... گربه(یک ضرب المثل سرخپوستیه که میگه هر چی دلت میخات بگو و فکر احساسات دیگرانو هم نکن که اسم این رُک بودن و صداقت ناب سرخپوستیه) و اونم گفت یعنی چی؟ و بابام هم ماجرا رو از اول گفت.

آقا کارد میزدی خونش در نمیومد و میشد تمام نفرت آمریکا رو از جمهوری اسلامی توی چشماش ببینی و همه گزینه هاشم روی میز بود و من و سعید که مدتها بود منتظر فرصتی بودیم که انتقاممون رو ازون بگیریم با یک لبخند ظریفی که گزک دست بابامون نیفته که ما رو توبیخ کنه اما دوست بابامونو کفری تر کنه نگاهش می کردیم و توی دلمون می گفتیم حالا هی برو بد ما رو پیش بابامون بگو حالا بخور اینم نتیجش آقا اونم بعد از تکفیر شدید منو سعید قهر کرد و از خونمون رفت و دیگه هرگز برنگشت و به ننه نل و ننه هاج زنبور عسل پيوست و تا آخر عمرمون تا این لحظه این بشر رو ندیدیم و ثابت کردیم که ما با آمریکا سازش نداریم و با مشت محکم هم توی دهنش می زنیم و این درس بزرگ سیاسی رو هم گرفتیم که عقب نشینی در برابر ظالم باعث عقب نشینی ظالم نمیشه بلکه باعث پیشرویش میشه.الله اکبر الله اکبر ...

 

 

شيطنت هاي پويا 5

همه خاطرات شیطونیم باعث مسرت روحم توی این سن میشه به غیر از خاطراتی که آخوند محلمون یک پای ماجراش بود چون هر بلایی سرش میومد فقط به من لبخند میزد و این باعث شده که هنوزم که هنوزه نتونم خودمو ببخشم چون دیگران به هر حال یه جوری تلافی می کردن اما اون به من نگاه میکرد و می خندید البته سه چهار بار بیشتر از من بدی ندید که چند بارش ماجرا این بود که پسرشو زده بودم و الان که پسرش بزرگ شده و اونم آخوند شده و می بینمش یه حس بدی بهم دست میده چون یاد کتکهایی میفتم که می زدم بهش و پدرش هم همیشه با لبخند نگاهم میکرد و یکبارم بومرنگ پرت کردم که برگرده طرفم اما برنگشت طرفم و همينجور مستقيم رفت تو حياط آخوند محلمون چون بالاي حياط ايشون حال و هواي اهدنا صراط المستقيم داشت وگر نه من هر وقت بومرنگ مينداختم اهدنا صراط المنحني ميشد و لا مصب حياطشون مثل مثلث برمودا بومرنگو كشيد تو خودش و شالاپ چپيد تو حياطشون و یک صدای شکستن بدی هم اومد جَلَنگ جیلینگ جولونگ ....و منم سريع متواري شدم اما اون بنده خدا حتی نیومد دم در خونمون شکایت کنه با اینکه من و بومرنگم تابلو بودیم چون من فقط توی شهرک بومرنگ داشتم و بومرنگم هم سبز فسفری بود و خلاصه هر کی تو هوا یه چیز سبزی میدید سریع سنگر میگرفت که یا قمر مصنوعی!!!!، پویا دوباره داره بومرنگ بازی می کنه و توی حیاط همه هم انداخته بودمش اما از بچه هاشونم پسش می گرفتم

و خونه همین آخونده هم فرداش رفتم بومرنگمو پس بگیرم(رو رو برم سنگ پای قزوینه البته یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه کار اشتباه تا موقعی اشتباهه که خودت خیال کنی اشتباهه) که دیدم خود آخوند محلمون با بومرنگ اومد دم در و گفت آقا پویا نزدیک بود بخوره تو صورت بچه ها(فکر کنم منظورش زنش بود) اما خدا رو شکر شیشه رو شکست و بعد هم نگاهم کرد و لبخند زد و منم بومرنگمو گرفتم و خیلی هم خجالت کشیدم چون دوست داشتم دعوام کنه و ازم تعهد بگیره بعد پسم بده اما اینجوری خیلی شرمنده شدم و بعد از گذر 20 سال هنوز خودمو مواخذه می کنم البته درس خوبی توی زندگیم گرفتم و اونم این بود که اگه کسی بهت ظلم کرد که سرش به تنش میرزید و قدرت تعقل هم داشت اگه خواستی حسابی تلافی ظلمشو سرش بیاری به راحتی ببخشش و بهش در عوض ظلمش محبت هم بکن و اینجوری بدترین انتقامو ازش گرفتی(تاکید می کنم شخص ظلم کننده باید شعور داشته باشه).

وقتی دانشگاه مشهد قبول شدم که برم همه همسایه ها خوشحال بودند و بازار آش پشت پا و سوپ پس کله داغ بود البته ظاهر مسئله این بود که آقا پویا دانشگاه قبول شدند اما باطنش این بود که همه ذوق زده بودند که آخیش یه چند سالی از شرش راحت شدیم و یادمه تابستون اول که اومدم شیراز همون روز اول همسایه سمت راستیمون اومد در خونه و گفت به سلامتی آقا پویاتون تشریف آوردند و مامانم تو خونه میگفت چه همسایه های فضولی داریم،بچم اومده شیراز همون روز اول فهمیدند انگار تمام اتفاقات کوچه رو با دقت از سوراخ در رصد می کنند و منم به روی خودم نمی آوردم چی شده چون تا رسیدم شیراز یه ترقه انداختم تو خونشون و اونم چون می دونست فقط منم که ازین کارا می کنم اومد دم در و تشریف فرماییمو تبریک گفت اما به مامانم موضوع ترقه رو نگفت چون با خودش لابد فکر کرده ولش کن روز اوله پسرش اومده پیشش دلشو چرکی نکنیم حالا حالاها فرصت هست برا شکایت کشی چون این پویا دوباره یه سری عملیات دیگه می کنه

و آقا فرداش شد و من داشتم با اسپري قفل دوچرخمو رنگ می زدم و دست آخر پارچه ای که رنگی شده بود و زیر قفل گذاشته بودمو چرخوندمو پرت کردم که دیدم لحظه ای که آزاد شد جهتش به سمت راست بود و فرت افتاد توی خونشون و من ترسیدم چون هر همسایه ای رو نمیشه به کرات اذیت کرد و باید در اذیت کردن آدم عدالتو رعایت کنه مثلا کاشکی پارچه افتاده بود خونه همسایه چپی ولی بعدش با خودم گفتم حالا از کجا بفهمه کار منه ولش کن نمی فهمه که یک دفعه دیدم هنوز سه ثانیه نشده همسایه انگار که توی حیاط کمین کرده بود و منتظر بود که یه خرابکاری از من کشف کنه اومد بالای تیغه و زل زد به منو گفت تو پارچه رنگی انداختی خونمون و کاشیمونو رنگی کردی؟آقا ما رو میگی اسپري رنگ سفید تو دستم و تازه لحظه پرتاب پارچه ،شاهد ماجرا همون شاکی ماجرا، مگه میشد بپیچونیش و خودمو جمع و جور کردمو گفتم سلام چی شده؟ و سعی کردم خودمو به جهل بزنم که هم بتونم نقش خودمو توی ماجرا کمرنگ کنم و هم بتونم توی مدت زمانی که اون میخات دوباره شرح شکایت کنه منم یک کم فکر کنم ببینم چه جوری ازین مخمصه نجات پیدا کنم که اونم دستمو خوند و بر بر نگاهم کرد که یعنی خودتی بعد من بهش گفتم آهان این دستمالو میگید ؟می خواستم بندازمش یه گوشه ای که متاسفانه بیشتر از حد نیرو وارد شد بهش افتاد توی حیاط شما و اونم یه مشت تهدید و انذار کرد و رفت پایین و منم دقیق به حرفاش گوش دادم که یعنی دارم از حرفات حساب می برم که دلش خوش بشه و دلگرم بشه که یه پشتوانه ای پیدا کرده که دیگه شیطونیمو کمرنگ تر کنه ولی قیافش موقع نصیحت خیلی خنده دار بود حساب کنید یه آدمی فقط کلش از پشت دیوار معلومه و همون کلش هم عصبانیه و در حالیکه بقایای موهاش که کچل نشده با وزش باد به اینبر و اونبر میره داره نصیحتت می کنه.

هفته بعدش یک گربه اومد روی پشت بوم انباریمون و منم دمپاییمو با پام هدف گیری کردم و با قدرت به طرفش پرت کردم چون معمولا پرتاب دمپایی با پام در حالیکه روی پامه رو خیلی دوست داشتم که ناگهان دمپایی صاف خورد توی شیشه همسایه روبرویی و یک ثانیه چسبید به شیشه و شیشه مقاومت کرد و اون لحظه، لحظه بیم و امید بود چون همیشه در لحظه های حساس و اساسی زمان کند میشه و جزییات به خوبی دیده میشه .

خلاصه شیشه بعد از یه مکث ریخت پایین و متاسفانه همینجور که میفتاد پایین صدای شکستن های دیگری هم به گوش می رسید انگار که شیشه خودش عامل شکستن یه سری چیزهای دیگه میشد و منم حسابی هول کردم و سریع رفتم پیش مامانم و ماجرا رو گفتم تا بتونیم با خرید زمان بحرانو مدیریت کنیم اما تا مامانم لباس پوشید بره در خونشون اونا اومدن در خونمون و شاکی هم شدند که چرا ما بعد از ارتکاب جرم نیومدیم عذرخواهی و مامانم گفت خودم شیشه بر براتون میارم و اونا هم گفتند شیشه های آبغورمون هم شکسته بر اثر برخورد شیشه پنجره و مامانم گفت آبغورتونم جبران می کنم و خودم اونجارو جارو و مرتب هم می کنم اما اصلا کوتاه نمیومدن و خیلی کار بیخ پیدا کرده بود و تا چند روز میومدن دعوا و شکایت و اونجا بود که من فهمیدم روح بزرگ به چه درد می خوره آخه من که از عمد نزده بودم و تازه شیشه انداختیم آبغوره خریدیم جارو زدیم چرا دیگه کوتاه نمیان و دائم تهدید میکردند که شوهرمون شب میاد در خونتون شکایت کنه ولی یک ماه نشده شوهرشون رفت زیر ماشین و مرد و من خیلی متاثر شدم و یه درس بزرگ دیگه هم توی زندگیم گرفتم و اونم این بود که اتفاقاتی که برای ما توی زندگی میفته و فکر می کنیم خیلی بزرگه از دید نظام آفرینش خیلی خرد و مسخره هست حساب کنید دو تا خانواده سر یک شیشه اینقدر بالا و پایین پریدند اما در یک لحظه صورت مسئله کلا پاک شد انگار که هیچوقت وجود نداشته و این خیلی جالبه که ما مثل مورچه داریم دست و پا می زنیم برا حل مشکلاتمون و خبر نداریم که یک عده زیادی از موجودات به مراتب بزرگ ازون بالا(فرشته ها و کلیه دست اندر کاران مقام ربوبیت الهی) به کارهای ما نگاه می کنند و خندشون میگیره که ما کارهای کوچکمون رو بزرگ می بینیم و در یک لحظه هم با نوک پا روی مورچه ها فشار میدن و هممون در حالیکه تمام زندگیمونو همون دانه ای میدیدم که توی دستمونه به درک واصل میشیم و لذا بعد ازون از شدت اذیتهام خیلی کمتر شد و حساب شده تر شیطنت می کردم.

 

شيطنت هاي پويا 4

توی دبیرستان کم شیطونی می کردم اما به هر حال همون کمش از همه بچه های کلاس روی هم بیشتر بود مثلا یادمه یه دفعه لاکپشت بردم مدرسه و وسط درس معلم این لاک پشته سرشو از لای زیپ کیفم آورد بیرون.

 شاید میخواست نفس بکشه که یک دفعه دیدم همه میگن مار، مارر،مارررررررررر و کلاس به هم ریخت و من نگاه کردم دیدم کله مثلثی لاکپشت وقتی که لاکش رو نبینی دقیقا شبیه کله ماره و همونطور خونسرد هم نگاه می کنه انگار ارث باباشو ازت میخات و لذا به جرم ترسوندن بچه ها و به هم زدن نظم عمومی و هتک حرمت ساحت مقدس معلم رفتم دم دفتر .

و یه دفعه دیگه بچه گربه بردم و یه دفعه هم  بچه خرگوش بردم اما مسئولین دبیرستان نفهمیدند اما خرگوش رو بابام فهمید چون وقتی برگشتم خونه خرگوشو گذاشتم توی جیب بغل کت و شلوارم(بچه خرگوش بود) و تا زنگو زدم بابام که صد سالی یکبار میاد درو باز کنه شانس من اومد درو باز کرد (به قول مورچه خوار وقتی رفت تو خیابون و اتوبوس جهانگردی لهش کرد:این اتوبوس فقط صد سالی یکبار از اینجا رد میشه و اونم وقتیکه من وسط خیابونم)و خرگوش هم که صد سالی یکبار جیش می کنه همون موقع جیش کرد حالا نمی دونم از ترس بابام بود یا نه احساساتی شده بود یا نه هندونه و چایی قبلش خورده بود ولی به هر حال تا در باز شد در یه لحظه بدنم داغ شد و اولش نفهمیدم چی شده فكر كردم شايد يك احساس سرخپوستي بين من و بابامه كه بروز كرده که یکدفعه دیدم بابام زد زیر خنده و منم تعجب کردم یعنی چی آیا فهمیده چی کار کردم؟که این سوال با سوال چرا داغ شدم یکدفعه به یک جواب رسید چون نگاه کردم به کتم و دیدم یک شقه کتم خیس خیس شده و منم با ترس و لرز رفتم تو و تنبیه هم نشدم شاید چون بابام رو دنده راست بلند شده بود و موجبات خنده اش هم فراهم شده بود.(یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه حق و باطل رو رئیس قیبله تعیین میکنه و هر عملی که موجبات مسرتشو فراهم کنه عین حقه).

دعوا هم ترم اول یکبار کردم که نزدیک بود اخراجم کنند اما بعدش دیگه از تو خط دعوا اومدم بیرون و سر کلاس اذیت می کردیم چون من تنها نبودم توی این اذیتا ضمیر جمع به فعلم چسبوندم .یادمه تا معلم دینی پشتشو میکرد به کلاس که روی تخته چیزی بنویسه همه بچه ها با هم هماهنگ با حرکت گچ روی تخته سیاه صدای گاز دادن ماشین در میاوردن هنننننننننننننننننننننننن و هر جا می رسید به آخر خط همه ترمز می گرفتند ایییییییییییییییی و اون طفلکی سه چهار بار یک دفعه برگشت تا ببینه چند تا رو در حال ارتکاب جرم میتونه شناسایی و اعمال قانون کنه اما بچه ها فرز تر بودند و به محض اینکه بر می گشت بچه های کلاسو میدید که همه مظلومانه و معصومانه دارند به چشم معلم نگاه می کنند انگار که همین دیروز از مادر متولد شدند خلاصه کار به جایی رسید که معلم همه رو کرد بیرون و گفت به ترتیب بیایید تو و تا ریختیم تو مثل جومونگ با هر قسمتی از بدنش یکیمون رو زد ولی من از کنار لبه دیوار جهیدم تو و به من ضربه ای نخورد اما خیلی صحنه زیبایی رقم خورده بود خصوصا اینکه این معلم دینیمون اصلا داد هم تا حالا سرمون نزده بود چه برسه به کتک.

اما بیشتر از همه فرمون معلم آزمایشگاه فیزیک رو می پیچوندیم یادمه طفلی یک برد داد بهمون که دست به دست بچرخونیم و ببینیم خازن و مقاومت چیه و دست هر کی رسید یک چیزیشو کند و دست آخر برد خالی که هیچ چیزی روش لحیم نبودو دادن دستش و اونم به روی خودش نیاورد تا پشم کلاهش سالم بمونه و جلسه بعد هم یک عدسیشو دزدیدند و اونم کفری شد اما توی یک مدت کوتاهی به خودش مسلط شد و گفت می دونم توی شما ها دزد نیست و اشتباهی این عدسی افتاده تو کیفتون و برا اینکه خجالت نکشید من چشممو می بندم و عدسی رو هر کی اشتباهی برداشته سرجاش بگذاره و تا چشمشو بست یه عدسی دیگشو هم كش رفتند و اونم چند لحظه بعد چشماشو باز کرد و لبخند معصومانه و چشمان خمار ناشی از این سیاست خداپسندانش  ، تبدیل شد به یه دهان نیمه باز متعجب و چشمان گرد شده عصبانی و همه رو به خط کرد و گشت و کیفامونم ریخت بیرون و دو تا عدسی بزرگ اندازه کف دستو پیدا نکرد چون توی سطل آشغال بود و آخر کلاس هم خارج شد از کلاس البته من نقشی در این شیطنت نداشتم به جز تماشا و همکاری در لو ندادن عملیات اما جلسه بعد با دو تا دیگه از بچه ها حسابی این بنده خدا رو اذیت کردیم .

یادمه موضوع آزمایش این بود که نور به خط مستقیم سیر می کنه و آزمایشگاهو تاریک مطلق کردند و یک شمعو روشن کردند که نورش از وسط سوراخ دو صفحه عبور کنه و تا چراغو خاموش می کردند من شمعو فوت میکردم و آزمایش کنسل میشد و معلم میگفت اذیت نکنید من می فهمم صدای فوت از کجا میاد و ایندفعه یکی دیگه فوت کرد شمعو و اونم با بدبختی دوباره شمعو روشن کرد و دوباره من فوت کردم و اونم چراغو روشن کرد و یک نگاه عمیقی به من کرد چون حدس میزد کار من باشه و دوباره چراغو خاموش كردو شمعو روشن ولی باز بچه ها فوت کردند و آزمایش تعطیل شد و جلسه بعدش هم آدامس کردیم تو سوراخ قفل در و کلا کلاسو تعطیل کردیم چون در باز نشد و با دریل کلیدخور قفلو سوراخ کردند و قفلو منهدم کردند و یکی از بچه های کلاسو هم بردند دم دفتر (طفلي جرمش اين بود كه زودتر از همه جلوي در آزمايشگاه رسيده بود) که لو بده و اونم کسیو لو نداد و آخرش خرگوش رو به زور اعتراف گرفتند که بگه خرسه و حفظ آبرو بشه که یعنی دفتر فهمیده کار کی بوده .

خونه هم که می رفتیم دوباره روشهای دیگه برا اذیت ملت استارت می خورد مثلا چوب کبریت میگذاشتیم لای کلید زنگ خونه ملت و فرار می کردیم و این زنگ همینجور زنگ می خورد تا بیان دم در.

 یک دفعشم نزدیک بود خونه یکیو آتیش بزنیم چون طرف خونه نبوده و وقتی اومده خونه دیده زنگش از بس زنگ خورده که داغ کرده و پلاستیکشو ذوب کرده و اونطوری که بعدها پسرش تعریف می کرد شبیه یه قطره بزرگ پلاستیک خمیری ذوب شده ،داشته روی قالی می چکیده که به دادش رسیدند.

البته فقط شر نبودم یادمه اگه گربه میرفت خونه کسی و جرات نداشت درش بیاره میفرستادند دنبال من تا درش بیارم.

یه دفعه گربه رفته بود خونه سرهنگ و زن سرهنگ و دو تا پسرش از خونه اومده بودند بیرون از ترسشون و فرستادند دنبال من که بیا که سرهنگ نیست و گربه داره تو خونمون رژه میره و منم رفتم خونشون ديدم گربه ه دمشو سيخ داده بالا و داره قدم رو ميره فكر كنم حس كرده بود اينجا خونه سرهنگه و جوگير شده بود اونم ولي به جاي دوش فنگ و پافنگ ،دم فنگ كرده بود خودشو و منم رفتم دنبال گربه ،اون بدو،من بدو،اون بدو، من بدو،  که یک دفعه پریدم و از پشت پس کلشو گرفتم(الان که تعریف می کنم خودم می ترسم،گرفتن یک گربه بالغ و وحشی) و اونم سرشو 180 درجه چرخوند مثل جغد و انگشتمو همچین گاز گرفت که خونی شد و منم رفتم آب نمک زدم به دستم و با دو تا راکت تنیس برگشتم و یکیشو با شتاب گذاشتم روی کمر گربه و همچین به زمین فشار دادم که از شدت اصطحکاک با زمین گربه قفل شد و اون راکت دیگه رو هم سروندم زیر تنش و بعد مثل ساندویچ گربه از زمین بلندش کردم و گربه هی نگاه من میکرد و دست و پا میزد ومیگفت میوووووووووووووو و منم میگفتم نمیوووووووو.می دونی در برابر کی هستی ؟مامور مخصوص سرهنگ ! پویا کُمُن .احترام بگذارید.

وبعد یک فکر شیطانی اومد سراغم و بهش گفتم دیگه جا برا مذاکره نگذاشتی چون انگشتمو گاز گرفتی زنده به گورت می کنم و رفتم در خونه آخوند محلمون چون اونجا یه تپه شن مال ساختمون سازی بود و یه جورایی حس می کردم اگه اونجا دفنش کنم سریعتر روحش به دیدار معشوق نائل میشه هر چی باشه دم در خونه آخوند محلمونه و فضاش عرفانی تره و دستور دادم به بچه های کوچه که یه گودال توی شنشون  حفر کنند و بعد دو تا راکت و گربه رو کردم تو گودال و گفتم روش خاک بریزید و بعد که گربه رفت زیر خاک، راکتامو با تکان های شتابدار در آوردمو و رفتم خونه که یک دفعه وجدانم بهم گفت ببخش پویا گربه رو، اجرت با کرام الکاتبین و منم که آدم دلرحمی بودم تصمیم گرفتم جون گربه رو نجات بدم و تمام ملائک می گفتند یا ضامن گربه احسنت به تو و منم با سرعت می دویدم و آماده بودم حتی به گربه تنفس دهن به دهن بدم و لحظه به لحظه ام سرعتمو بیشتر می کردم و به سرعت اومدم و گودالو باز کردم و گربه رو آوردم بیرون و گربه بعد از این اتفاق یه شخصیت خوبی گرفته بود یه جورایی اخلاقش شبیه خودم شده بود وقتی نماز شب می خوندم و فرداشم روزه بی سحری می گرفتم و ظاهرا توی رفتارش تجدید نظر کرده بود شاید چون مرگو جلو چشمش دیده بود به یه تعمق و جهانبینی خاصی رسیده بود چون از وسط جمعیت 10 نفری من و بچه های کوچه بدون ترس و با طمئنینه و با آرامشی که پس از سالها ریاضت ایجاد میشه با یک دید توحیدی ،عبور کرد و رفت و توی ذهنش با خودش مرور میکرد تقصیر منم بود چرا باید در حالیکه سرهنگ داره از مرزهامون دفاع می کنه که سگها نریزند تو من به جای تشکرو قدرشناسی به حریم خونش تجاوز کردم من گربه بدیم؟.رسد گربه به جایی که به جز خدا نبیند.

 

شيطنت هاي پويا 3

من کلاس زبان می رفتم و اونجا شاگرد اول بودم و داداشم هم همونجا زبان می خوند ولی اون شاگرد آخر بود و جالب اینه که اون همیشه مشقاشو کامل می نوشت ولی من مشقای انگلیسیمو یکبار نوشته بودم  ولی ده بار نشون می دادم چون همیشه استاد زبانمون پایین برگه رو امضا میکرد و من هم همونجا رو با تیغ می بریدم و یه کاغذ همسایزش می بریدم و میگذاشتم جاش و با چسب نواری از پشت می چسبوندم و استاد دوباره همون محل رو امضا میکرد و من دوباره همین تکنیکو میزدم و البته گاهی وقتها موقع تصحیح مشق ها می رفتم آب بخورم تا استاد از صندلی من بگذره خلاصه یادم نمیاد چه در کلاس زبان و چه مدرسه من یه دفعه یه مشقی مثل بچه آدم نوشته باشم و همیشه یا جا میزدم و با بزرگی حروف نقصانو جبران میکردم یا حسابی بد خط و عجله عجله می نوشتم و لذا خطم بسیار بد شده.

یادمه از کلاس زبان هم که تعطیل میشدیم یه آپارتمان خفن کنار کلاسمون بود که سی تا زنگ داشت و من و چهار تا از بچه ها با تمام انگشتامون همه زنگ ها رو همزمان فشار میدادیم و الفرار .نمی دونی چه کیفی داشت .هی انواع و اقسام صداها از تو آیفون میومد بله؟کیه؟بله؟بفرمایید؟....و بعد از مدتی تعدادی از آپارتمانهای مشرف به کوچه ای که ما توش بودیم یکی یکی پنجرشون باز میشد و ملت کله هاشونو مثل کارتن دامبو فیل پرنده توی اون صحنه ای که قطار حرکت میکرد و همه جانداران کلشونو از پنجره های کوپشون کرده بودند بیرون ،میاوردند بیرون و این کارو هر دفعه می کردیم تا اینکه قضیه لوث شد و اونها از اینکه روزهای فرد و دقیقا توی یه ساعت خاصی این اتفاق میفته متعجب شدند و برامون کمین گذاشتند و یه دفعه تا زنگو زدیم دیدیم در باز شد و یکی با موتور پرید بیرون و ما مثل ویتنامی ها که از دست رامبو فرار می کنند شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به سر کوچه که من و دوستم رفتیم چپ و سه تا دیگمون رفتند راست و موتور هم رفت به سمت راست.

آخ نمی دونی تا جلسه بعد که کلاس داشتیم چه هیجانی داشتیم که بفهمیم چه بلایی سر اون سه تا اومده که بعد فهمیدیم یکیشونو گرفته و اونم حسابی عذرخواهی کرده و از طرف پنجتامون قول داده که دیگه ... نریزه(یک حشره خاکی که دست و پا نداره و توی جیب جامیشه و سه حرفیه و اولش هم کاف هست و آخرش هم میم هست).

و توی مدرسه راهنمایی هم من شاگرد اول دو تا شیفت بودم تازه اون شیفتمون دخترا بودند و خودتون می دونید چه قدر درس خونند و داداشم عینکی بود با یه قیافه مظلوم اما تنبل کلاس و من شر و شیطون بودم با یه قیافه شیطون تر از حرکاتم اما شاگرد اول و این باعث شده بود که من همیشه دم دفتر باشم به خاطر شیطنت هام و داداشم دم دفتر باشه به خاطر درساش و اغلب اونجا همو می دیدیم و مدیرمون هم که من باعث افتخارش بودم خیلی هوامونو داشت اما اشتباها فکر میکرد سعید که عینکی و مظلوم هست شاگرد اوله و من که شر و شیطونم شاگرد آخرم و هر دفعه منو اونو دم دفتر میدید فکر میکرد من به خاطر شیطنت یا درس دم دفترم و داداشم اومده ضامنم بشه تا منو ول کنند و اونم اول منو نصیحت میکرد و بعد میگفت برید و هر دفعه به من میگفت از داداشت یاد بگیر درس خون ،منضبط ،آروم،....آره مگه این داداشت نیست تو کی میخای درست بشی و منم هیچوقت بهش نگفتم که بابا من فقط شرم اما شاگرد اولتون منم چون می دونستم اینجوری سعید تضعیف میشه و ترجیح میدادم اونو تقویت کنم و لذا هر چی بهم میگفت سکوت میکردم و ماجرا تموم میشد و معمولا هفته بعد هم دوباره همین اتفاق میفتاد.

همينطور گذشت تا اینکه من رفتم اول دبیرستان و داداشم شد سوم راهنمایی و داداشم تعریف میکرد که مدیر هی میاد بهم میگه آقای مرادزاده چرا شما دچار افت تحصیلی شدید پارسال که شاگرد اول بودید و بعد فکر میکرد داداشم به سن بلوغ رسیده و دچار بحران شده و لذا اندر باب بلوغ چیست و به کجا چنین شتابان براش توضیح میداد که بعد از مدت کوتاهی فهمید ماجرا چی بوده و لذا نمی دونم عذاب وجدان شده بود یا چه اتفاق دیگه ای افتاده بود عکس منو قاب گرفت و به عنوان شاگرد اول زد تو دفتر و تا 10 سال بعد هم برش نداشته بود چون بچه های کوچمون میومدن و میگفتند پویا هنوز عکست رو دیواره.

حتما دوست دارید بدونید مگه من چی کار میکردم که دم دفتر بودم؟همش دعوا با بچه ها و بدو بدو و یک دوستی داشتم هیکلش بر عکس من گنده بود و با اون می رفتیم دعوا و قرارمون این بود که من برم دعوا راه بندازم و تا موقعی که بزنم اون نیاد جلو تا افتخارش گیر من بیاد و اگر من کتک خوردم اون بیاد جلو و همه رو نابود کنه و یک دفعش هم رفتم به سه تا بچه اول راهنمایی گیر دادم و دعوا استارت خورد و یک دفعه دیدم سه تا شدند ده تا و آی ما رو زدند تا جایی که یکی از دندونام که البته شیری هم بود شکست اما هر چی صبر کردم ابوذر نیومد و بعد از کتک خوردن در حالیکه از این خیانتش به شدت عصبانی بودم رفتم پیشش و بهش گفتم کرم دندون تو معلومه كجا بودی که ما رو مرگوندند و اونم گفت آخه معلم پرورشی توی بلندگو صدام زد و من رفتم دفتر ببینم چی کارم داره و منم داشتم به زور جلوی خودمو میگرفتم که چیزیش نگم و بعد گفتم خوب حالا ولش کن مهم نیست که دیدم ما رو دفتر خواست و ده تا شاکی داشتم اما چون دندون من شکسته بود هممون رو آزاد کردند چون من سوءسابقه داشتم و در شرایط برابر اگه با صدام حسین هم می رفتم دم دفتر اونو ول میکردند و منو مواخذه می کردند و دست آخر صدای سعید میزدند که بیاد و ضمانتم رو بكنه تا ولم كنند.

البته گاهی وقتها بد شانسی هم میاوردم یادمه مامانم گفت پویا برو تغذیت یه تخم مرغ آبپزه از تو یخچال بردار و حواست باشه تخم مرغ تكي سمت راست فقط آبپزه و منم رفتم برداشتم و گذاشتم توی جیب عقبم(حالا این همه جیب و کیف نمی دونم چرا گذاشتم اونجا) و رفتم مدرسه و تا نشستم توی نیمکت دیدم بچه های پشت سرم میگن اَخ چیشد اینا چیه و معلم عربی رفت پشت سرم و دید نفرات پشتی من یه چیز لزج ریخته رو شلوارشون و همینطور روی زمین و بعد از 15 ثانیه تحقیق و تفحص فهمید تخم مرغ نپخته بوده و من خنگول هنوز هم نفهمیده بودم که تخم مرغ خامو اشتباهی از در یخچال برداشتم (من مطمئن بودم مادرم اشتباه آدرس داده ولي مادرم اصرار داره كه من اشتباهي برداشتم و بعد از 20 سال هنوز هيچكدوم مسئوليت اين حادثه تروريستي رو گردن نگرفتيم)و اینی که پاشیده شده روی بچه ها حاصل نشستن من روی اون تخم مرغ بوده و لذا علیرغم اینکه معلم میگفت مرادزاده بیا بیرون تا بهت بگم و با شلنگ می خواست بزنه کف دستم،من هنوز دوزاریم نیفتاده بود چی شده و اصرار داشتم که بی گناهیمو ثابت کنم که بعد از مدتی فهمیدم چی شده و گفتم قضيه چي بوده اما حرفمو باور نکردند چون اولش اصرار داشتم که بگم من ربطی به تخم مرغ ندارم و بعدش اصرار داشتم که بگم تخم مرغ من بوده اما من به عنوان آبپز برش داشته بودم  خصوصا اینکه توی جیب عقبم بود که هیچ کسی خوراکیشو اونجا نمیگذاره و مضاعف بر این مطلب سوءسابقه هم داشتم و لذا دوباره رفتم دم دفتر به جرم ترکوندن تخم مرغ  روی نفرات پشت سریم.

در اين عكس خانوادمو مي بينيد كه من و داداشم داريم سر به سر هم ميگذاريم

شيطنت هاي پويا 2

 

موقعی که راهنمایی بودم یکی از تفریحات سالمم این بود که صبر کنم مدرسه دخترا تعطیل بشه منم اذیتشون کنم چون کوچمون کوچه اول بود بعضی ازین دختر ها برا رسیدن به مقصد ناگزیر بودن از توی کوچه ما و از جلوی خونه ما رد بشن لذا فرصت مناسبی بود برا اذیت.

خوب مواد لازم جهت اذیت دخترا:

1-دانستن اطلاعات دقیق در مورد ساعت تعطیلی اونها

2-باید جوری اذیت کنی که هیچ مدرکی دال بر مقصر بودنت باقی نمونه

3-یک روش را زیاد برا اذیت به کار نبری چون کل سیستم لو میره

یادمه از دو ساعت قبل از تعطیلی مدرسه راهنماییشون می رفتم بالا پشت بوم و تمام خاکهای روی پشت بومو جمع آوری می کردم دور تا دور ناودونی خونمون به اینصورت که ناودونی و خاکهای دورش مثل دماغه کوه آتشفشانی بشه و به علت نبود خاک کافی مجبور میشدم 10 تا خونه دیگه که وصل بود به پشت بوم ما رو هم جارو بزنم و خاکاشو بیارم روی پشت بوم خونمون تا خاکمون برا حمله زیاد بشه و بعد با محاسبه جهت وزش باد که آیا به سمت سر کوچه هست یا ته کوچه صبر می کردم تا دخترا تعطیل بشن و در موقعیتی باشند که باد خاکو به سمتشون ببره و در یک لحظه 5 ثانیه ای تمام خاکها رو از توی ناودونی می ریختم پایین و ناودونی مثل اگزوز موتور دود میکرد و کل کوچه می رفت زیر خاک و جهت باد هم باعث میشد خاکها به دنبال دختر ها با سرعت حرکت کنند و بعد از 10 ثانیه چشم چشمو به زور میدید چون از ارتفاع این خاک ها رها میشد و همین شتاب گرانش باعث انرژی دار شدن خاکها میشد و یک صحنه خیلی زیبایی خلق میشد(امتحان کنید) و بعد از نیم ساعت مادر های این دختر ها میومدن در خونه ما شکایت و البته مادرم عادت داشت که هر روز یکی بالاخره برا شکایت در خونه ما باشه  .

طفلکی مانتو سرمه ای دخترها میشد کرمی و اونایی که به مرکز تشعشع هسته ای نزدیک تر بودند مژه هاشونم مثل پیرزن ها سفید میشد .یادمه با اومدن شاکی مادرم منو صدا می زد و بعد هم سعید رو و میگفت کدوم پسرم خاک ریخته رو سرتون و اونا میگفتن ما که ندیدیم کسی رو و بعد مامانم میگفت پویا باز چی کار کردی و منم با یه قیافه مظلوم میگفتم مامان من داشتم پشت بومو جارو میکردم و آخر سر چون نمیشد خاکهاشو بیاری پایین (چون راه پله نداشتیم به پشت بوم) از ناودونی ریختم پایین و نمی دونم دیگه چی شد و مادرم میگفت پویا تو صبحونه خودتو حوصلت نمیشه حاضر کنی و من باید برات بیارم حالا چی شده که یه دفعه بدون هماهنگی با من رفتی پشت بومو جارو کردی و منم می گفتم بد کردم که جارو زدم؟!!!مادر چرا وقتی من تصمیم می گیرم پسر زرنگی بشم شما منو توبیخ می کنید و بعد هم با یک قیافه حق به جانب می رفتم تو و مادرم هم مشغول عذرخواهی میشد البته اینجا آخر ماجرا نبود چون بعدش همسایه ها اونایی که دیده بودند من پشت بومشونو جارو زدم میومدن دم در و حسابی از مادرم تشکر می کردند که همچین پسر دست گلی داره و می گفتن ما شا الله ما شا الله آقا پویا تغییر رویه دادن و خیلی پسر خوبی شدن چون اومدن پشت بوم ما رو کلا جارو زدن و فکر کنم اون همسایه هایی هم که منو نمی دیدند روی پشت بومشونو جارو می زنم اما می فهمیدند پشت بومشون تمیز شده با خودشون فکر می کردند این مرد نیکوکار کیه که میاد و تمیز می کنه پشت بومو بدون هیچ چشمداشتی و این کار نیکو رو در خفا انجام میده که اجر عملش ضایع نشه .....دیییی دید دید دیری دیری دین دین/ دیییییییییی دید دید دیری دیری دین /دیییییییی دید دید دیری دیری دین دین /دیییییییییییی دید دید دیری دیری دین (از تن صدای زیر بخونید و هی که میای جلو بم کنید صداتونو)/زد مار هوا بر جگر ضحاکم/سودی نکند فسونگر چالاکم......

خلاصه یک امامزاده ای شده بودم ها و همسایه ها برا مادرم حلوا و غذا و.....برا تشکر میاوردن.

این کارو سه چهار بار دیگه در طول یک سال انجام دادم چون طول می کشید تا خاک روی پشت بوما جمع بشه هر چند که روی پشت بومهای دور تر هم می رفتم و مادرم همیشه میگفت پویا چرا موقع تعطیلی دخترها کار خیر می کنی و این سوالی بود که همیشه توی ذهن مادرم بود.

و از سیستمهای دیگه اذیتم این بود که با قیچی یک بادکنک رو سه قسمت می کردم و توشو آب می کردم و با نخ سرشو می بستم و نارنجک آبی درست می کردم و با مهرداد می زدیم به ملت و با تیر کمون بازی با تیر کمون سیمی عشق می کردیم و حسابی همو می زدیم و این بازی در حجم وسیع انجام میشد و سی نفری بچه پسر بودیم که من رئیس یک گروه پنج نفری بودم و 25 نفر بچه پسر دیگه یک گروه دیگه داشتند و بازم ما حالشونو می گرفتیم و صبحها رو مثل زنها که میخوان سبزی پاک کنند دور هم جمع میشدیم و با انبر دست و سیم تیر تیرکمون درست می کردیم و عصرها همدیگه رو می مرگوندیم(دوستان الان 10 سال از زندگی مشترکم گذشته و فقط من سبزی خونه رو پاک می کنم ) .

یادمه یه دفعه بچه های کوچه تصمیم گرفتن به ما حمله کنند و من رفتم بالا پشت بوم و یه عالمه لباس هم پوشیدم که تیرشون که بهم می خوره دردم نگیره و ازون بالا همشونو مرگوندم و بعدش اونا از تمام در و دیوار حمله کردند بیان رو پشت بوم تلافی که من رفتم تو خونه با تمام افراد گروه و اونا منتظر بودند یکی از ما بیاد توی حیاط و با تیر بزننش و من همیشه نگران بودم که اگه مادرم بره تو حیاط اینا اشتباهی مادرمو بزنن چون اینا اینقدر از ما حساب می بردن که حول میشدن و سایز بندی آدما رو هم تشخیص نمی دادند و مادرم که میگفت میخام برم توی حیاط من می گفتم نرو خونه محاصرست و اونم معنی حرفمو نمی فهمید ولی به حرفم گوش میداد چون می دونست یه خرابکاری پشت ماجراست. یادمه دم اومدن بابام بود که من ترسیدم بابام بیاد و 10 نفر بچه رو رو پشت بوم و 10 نفر دیگه رو روی دو تا تیغه خونه ببینه لذا مجبور شدم در یک عملیات انتهاری به حیاط برم و همه رو ناکار کنم و لذا پریدم توی حیاط با 4 تا لباس و کلاه که تنم کرده بودم و همینجور با تیر می زدمشون و مثل بازی های کامپیوتری هر کسو میزدم ناک اوت میشد و میرفتم مرحله بعد چون اون بدبختا روی تیغه وایساده بودن و قدرت مانور نداشتن چون از ارتفاع میفتادن کف حیاط لذا توی اون فضای باریک سی سانتی سیخ وایمیسادن و منم زیر آفتاب گیر حیاط وایمیسادم که بالا پشت بومی ها نتونن منو بزنند وبچه پسر های روی تیغه ها رو میزدم و تیر به هر کی می خورد دهنش باز میشد و بعد از دو ثانیه میزد زیر گریه .

یادمه مادرم از سر و صدای بچه ها اومد توی حیاط و دید ده تا بچه از 10 ساله تا 14 ساله دارند روی تیغه خونمون در دو طرف همینجور که وایسادن گریه می کنند و گفت پویا اینا چشون شده و منم گفتم آخه مادر من این پایینم چی جوری رفتم بالا و اونا رو زدم .

یه وضعی بود انگار مجلس ترحیم که ملت وایمیسن گریه می کنن دور همدیگه و تکون هم نمی خورن البته مادرم سریع فهمید با تیرکمون زدمشون و از دست اونا هم به خاطر حضورشون در حریم خونه شاکی بود.

 

 

 

شيطنت هاي پويا 1

 

همیشه شر و شیطون بودم و هنوزم هستم و خواهم بود و حتی بعد از مرگم هم مطمئنم روحم میره تو خواب ملت برا اذیت کردن اما دوران ابتدایی و خصوصا راهنمایی و دانشگاه رو خیلی بیشتر شیطونی کردم و در دبیرستان به علت رسیدن به سن بلوغ و اینکه پدرم در مورد این مسائل چشم و گوشمو باز نکرده بود خیلی تعجب زده و هاج و واج شدم چون تازه یک شخصیت دیگه در خودم میدیدم و یک سری نیروهای همین وراء طبیعه هم در من ایجاد شده بود که باعث شده بود حسابی گیر کنم و کسی هم نبود یک کم ما رو راهنمایی کنه خصوصا اینکه بچه مثبت بودم و توی این مسائل هم شرم داشتم از کسی بپرسم و خلاصه با کشف چهره جدیدی از خودم یک چیزی توی مایه های اِلی در کارتن عصر یخبندان شدم وقتی منفرد بهش گفت تو موش خرمایی نیستی و تو ماموتی و خلاصه من که تازه فهمیده بودم که ماموتم با هزاران سوال و وهم و نگرانی و ترس دوران دبیرستانو سر کردم  و لذا حدود دو سال کامل در بحران و انزوا به سر بردم و یک جماعتی از دست شیطونیهام نجات پیدا کردند و دو سال بعدش هم به شدت مذهبی شدم که در نتیجه چون اسلام دست و پای ما را بسته بود شیطنت نمی کردم تا اینکه رفتم دانشگاه و با تلاش سربازان گمنام حضرت ابلیس از شدت مذهبم کم شد و اون ذات اصلیم که شیطنت بود دوباره  رو شد .

فکر کنم خدا خاک من رو از توی زمین شهربازی جمع کرده که اینقدرعاشق بازی و تفریح و شیطونی هستم.

یادم میاد موقعی که راهنمایی بودم همسایه دیوار به دیوارمون هنرپیشه معروف آقای محمود ... (هنر پیشه فیلم روزی روزگاری و پس از باران و پدرسالارو...) بود که الان ساکن تهران شده و اونم دو تا پسر داشت به نام مسعود و مهرداد كه من و سعید و اون دو تا مغز های متفکر شیطنت در کوچه بودیم البته من و مهرداد پسر کوچکشون واقعا شر بودیم اما مسعود و سعید دنباله رو ما بودند و در شرارت خلاقیت خرج نمی کردند اما مطیع اوامر ما بودند.

یادم میاد رفتم در خونشون و گفتم مهرداد یه جلسه تشکیل بده میخایم همسایه روبرویی رو اذیت کنیم و ناگفته نماند همسایه روبرویی سرهنگ سپاه بود کسی که صدها سرباز جلوش پا میچسبونند و برای خودش کیا و بیایی داشت و لذا تصمیم گرفتیم با تیر کمون سنگی هی سنگ بزنیم تو در خونه این بنده خدا و دوباره بجهیم تو خونه مسعود و مهرداد .خلاصه اولین سنگو زدیم و پریدیم تو خونه و رفتیم از پشت توری پنجره نگاه کردیم ببینیم چی میشه که بعد از چند ثانیه صدای سرهنگ بلند شد که کیه؟ کیییه؟کیییییییییییییه؟ و ما هم از خنده مردیم بعد دیدیم اومد دم در و یک نگاه به چپ و راست کرد و رفت تو و ما دوباره سنگ زدیم و اونم دوباره همین کارا رو کرد و سه باره سنگ زدیم و برای اینکه لو نریم  درو نیم متر باز می کردیم و سنگ می زدیم و سریع در خونه رو می بستیم و حواسمون هم بود که در به چهارچوب محکم نخوره و از صداش رسوا نشیم .بعد از مدتی سرهنگ تصمیم گرفت این عملیات تروریستی رو پی گیری و ریشه یابی کنه تا بتونه اونو آسیب شناسی کنه لذا پشت در وایساد تا به محض اینکه صدای تق اومد درو باز کنه و ما سایه پاهاشو از زیر در می دیدیم و لذا دوباره سنگ زدیم و درو بستیم و اونم یک ثانیه بعد اومد دم در ولی بازم چیزی نفهمید و لذا سه چهار بار دیگه هم همین کارو کردیم و بعد دیدیم که پای سرهنگ از زیر در پاک شد و ما فهمیدیم که یه نقشه دیگه ای سرهنگ کشیده و لذا از پنجره توری که ما اونبرو میدیدم ولی خودمون مستتر بودیم اطرافو نگاه کردیم که متوجه شدیم دو تا پسرش و برادر زنش(دایی بچه هاش) رو فرستاده بالای بوم تا سر از این جنایت مخوف در بیارن و یادم نمیره چله تابستون سر ظهر بود و اون بدبختا توی آفتابا همینجور کمین کرده بودند و ما هم کلشونو میدیدم و سنگ زدنو تعطیل کردیم تا اینکه اونا خسته شدند و بعد از نیم ساعت از جاشون بلند شدند و رفتند و تا بلند شدند و سرشون رو چرخوندند و ما پس کلشونو دیدیم هنوز از پشت بام پایین نرفته دوباره با سنگ زدیم به درشون و لذا سرهنگ که حسابی آتیش گرفته بود از عصبانیت و از اطلاعات قوی و آپدیت شخص ضارب و قدرت اطلاعاتیش متعجب شده بود بعد از کم و زیاد کردن اطلاعاتش به این نتیجه رسید که بیاد و با روانشناسی جنایت  وارد عملیات بشه و لذا اول اومد در خونه  مسعود و مهرداد و درو زد (چون خونه اونا روبروی خونشون بود و از لحاظ استراتژیک موقعیت بهتری داشت)و ما تصمیم گرفتیم مهردادو بفرستیم درو باز کنه و مهرداد درو باز کرد و گفت بفرمایید و سرهنگ گفت نگاه کنید ، دو تا خانواده شر توی این شهرک هستند یکی شما و یکی خانواده آقای مرادزاده که از شما شر ترند و الان دو ساعته دارند با سنگ می زنند در خونمون بگید کار شماست یا نه و مهردادم گفت نه این چه حرفیه کار ما نیست و سرهنگم گفت پس کار بچه های آقای مرادزاده هست و مهرداد سوتی داد و گفت نه کار اونها هم نیست و سرهنگ گفت بله؟تو از کجا می دونی کار اونها هم نیست و مهرداد سوتی مضاعف داد و گفت چون اونا هم خونه ما هستند و سرهنگ دوباره گفت آهان پس جمعتونم جمعه حالا گوش بدید چی میگم ،اگه یکبار دیگه سنگ بخوره تو در خونم حتی اگه به چشم ببینم که از آسمان شهاب سنگه که داره میخوره تو در خونم، مستقیم میام اینجا و تکلیفمو با چهارتاتون روشن می کنم و رفت و ما هم یک جلسه ای گرفتیم که ببینیم چی کار کنیم و مهرداد گفت بچه ها دیگه سنگ نزنیم سرهنگ آمپر چسبونده بود ولی من گفتم نه حداقل یکبار دیگه باید سنگ بزنیم چون اگه نزنیم اون به یقین می رسه که کار ما بوده که دقیقا بعد از تهدیدش، سنگ زنی تعطیل شده و بعد رای گیری کردیم و قرار شد دیگه سنگ نزنیم.

بازم اذیت این سرهنگ من کردم یادمه مادرم یک پالتو گرون قیمتی خریده بود و یه خز خیلی قشنگ دور یقش داشت و من رفتم اون خزو با قیچی بریدم و سر و تهش رو بهم دوختم و یک چیزی شبیه کلاه کاسکت درست کردم و جای لبهامو هم توش در آوردم و تبدیلش کردم به یک کلاهگیسی که ریش و سبیل هم داره و بعد یک مفرش گرفتم دورم و با یک کلاه شلغم فروشی و یک عینک طبی رفتم در خونه سرهنگ گدایی و درو زدم و صدامو کلفت کردمو گفتم به خاطر خدا کمک کنید و سرهنگ هم گفت خدا بده و من گفته اگر خدا می خواست بده تا حالا داده بود تو بده که این آزمایشی برای توست و اونم اومد دم در ببینه این چه گداییه که اظهار فضل هم می کنه و منو دید و نشناخت و گفت ما چیزی نداریم و منم گفتم تو داری اما نمی دهی مگر اسم تو جلال نیست و اونم فکش افتاد و خیلی خیلی متعجب شد و گفت تو کی هستی؟بگو ببینم. تو از بچه های خودمون هستی (نمی دونم منظورش چی بود) و من که دیدم اوضاع داره بیخ پیدا می کنه و کم مونده به عنوان تروریست ما رو دستگیر کنند گفتم منم آقا جلال پویا و اونم به جای عصبانیت ذوق زده شد و صدای خانمش زد که اونم بیاد منو ببینه و بعد از کلی خندیدن ما رو هم ول کردن بریم خونمون.

الان که یادم میاد خودم از جسارتم تعجب می کنم البته خونه هم که رفتیم حسابی توسط بابا، بازجویی شدیم و همینجور لامپو بالای سرم تکون میدادند که یالا بگو کی خز پالتوی مامانو کنده؟ و منم البته لو ندادم کار خودم بود و بعدش به مامانم گفتم کار من بود و اینو باهاش درست کردم که مادرم حسابی خندید و از کارم خوشش اومد چون اصولا مادرم در مورد خرابکاریهام هیچوقت نه ناراحت میشد نه دعوا میکرد اما بابام حسابی ما رو تحت پیگرد قانونی قرار میداد .شنیدید میگن شاه بخشیده و قلی نمی بخشه ؟اینجوری بود مادر می بخشید همیشه، اما پدر سعی میکرد ما رو ادب کنه غافل از اینکه توی ژنمون جوجواَک هست.

 

سوتيهاي پويا 2

  خلاصه بعد از چند ساعت بحث، اونا که اول بحث یقین داشتند که حق باهاشونه و منو الان متنبه می کنند از اعتماد به نفسشون کم شد و متواری شدند و آخرین جمله ای که به من گفتند این بود که تو مثل گربه هستی از هر جا و با هر زاویه ای که بندازنت پایین ، خودتو می چرخونی و چهار دست و پا میای روی زمین و البته من قصد نداشتم جدل کنم و بر عکس خیلی دوست داشتم که جمع اونها رو با استدلال های اینطرفی هم آشنا کنم اما به هرحال از من خوششون اومد چون دیدند در عین رعایت ادب ،منطقی صحبت می کنم و هرگز سعی در خرد کردن شخصیتشون نداشتم و هر وقت اونها هم به من می خندیدند منو خونسرد می دیدند و حتی گاهی با خنده اونها منم خندم می گرفت و گاهی می دیدند که منم دارم به خودم می خندم و این اخلاقام باعث شده بود اونا از من خوششون بیاد البته پدرم که همیشه وقتی باهاش بحث می کنم قاط می زنه و شر میشه اونجا خیلی از من خوشش اومده بود چون ترجیح میداد پسرش کم نیاره حتی اگه اشتباه بگه(چه می شود کرد روابطمون سرخپوستیه و یک ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه اگر پسر رفت شکار خرس ولی اشتباهی مادر بزرگ را شکار کرد پس باید تا آخرش بره و مادر بزرگو بیاره بخوریم). شب که شد قرار شد چادر ها رو برا خواب علم کنیم و هر کی خوابش میاد بره بخوابه و من گفتم بابا من کجا بخوابم و اونم گفت برو اونجا توی اون چادر و من رفتم بخوابم که دیدم یه دختر ریز نقش وکوچولو موچولو تو مایه های سوسانو، توی چادر دراز کشیده تا خوابش ببره خلاصه با دیدن این صحنه برگشتم پیش بابام و گفتم بابا توی چادرم یک دختری خوابیده و اونم گفت پسر جان چادر مال اونه، تو که چادر نداری و منم گفتم پس من کجا بخوابم ؟ و اونم گفت برو توی چادر اون بخواب و منم گفتم نمیرم اونجا بغل دست یک دختر بخوابم و اونم گفت تو برو بخواب باباشم داره میاد وسطتون تا بخوابه خوبببببببه !!!!!؟(داشت بابام آمپر می چسبوند)منم هنوز ناراضی بودم اما چاره ای هم نداشتم البته ته مهای دلم یک نموره ذوق مرگی هم بود که داشتم سرکوبش می کردم و اینو هم بگم که اون موقع(تاکید می کنم اونموقع) من خیلی بچه مثبت بودم تا حدی که سادگی و خنگبازیم توی مسائل اینچنینی باعث شده بود کلا سوژه خنده باشم و حتی وقتی دیگران جک 18+ می خواستند بگن من گوشمو می گرفتمو و جمعو ول می کردم و یک نکته جالب دیگه هم بگم و اونم اینه که اتفاقا اکثر دختر ها از بچه مثبتها خوششون میاد حالا نمی دونم دقیقا چرا اما حدس می زنم علتش اين پنج تا دليل باشه يكي اينكه بچه مثبتها چون رابطشون با زن هیچوقت توی سطوح غریزی نبوده لذا توانایی درک عشقو دارند و پتانسیل شدید و بکری در اونها در رابطه با جنس مخالف دست نخورده مونده و لذا دختر ها که بنده عشق و محبت هستند(بر عکس پسرها که بنده شهوتند به غير از من ) دنبال این ذخایر دست نخورده می گردند و دومين علتش مي تونه اين باشه که دختر ها می خوان توانایی خودشون در جذب این تیپ پسرهای سر سخت رو محک بزنند و قدرت دلبري خودشونو بسنجند مثل یک مربی اسب که دوست داره ببینه آیا میتونه آزاد ترین اسب ها رو هم رام کنه و سومين علتش هم ميتونه اين باشه که دخترها می دونند پسری که همون اول آویزونه به سرعت هم قطع اتصال و دیسکانکت میشه و پشتوانه خوبی نیست اما پسری که به سختی به چنگ بیاریش به سختی هم از دستش میدی و این وفادار بودن و تعهد یک پسر برا دخترا خیلی خیلی مهمه و چهارمين علتش اینه که دخترا هم دوست دارند یک کمی سر به سر این تیپ پسرها بگذارند و از ببو گلابی بودنشون بخندند و آخرين دليلش همه اينه كه كشيدن كلمه دوستت دارم و ديدن ابراز عشق اين پسرها كه تا حالا تجربه اين حالاتو نداشتند و به تته پته ميفتن خيلي شيرين تره، خلاصه  رفتم تو و سلام کردم و اونم سلام کرد اما رفلکس خاصی انجام نداد که مثلا یه توضیحی از من بخوات که چرا اومدم شاید براشون توی کمپهای دوچرخه سواری ازین اتفاق ها میفته و طبیعیه شایدم از قبل باباش بهش گفته بود که قراره منم برم اونجا بخوابم و شاید هم قیافم تابلو بود که کبریت بی خطرم و شایدم به خودش مطمئن بود که اگر کبریت با خطر هم باشم و آتیش بگیرم بازم مال ای حرفا نیستم خلاصه همین جور به فاصله دو متریش خوابیدم و من منتها علیه اینبر چادر بودم و اون منتها علیه اونبر چادر بود و تنگه هرمز رو هم وسط ما دو تا باز گذاشتیم تا کشتی پدرش بیاد اونجا پهلو بگیره.

  خیلی فضا سنگین بود و یک مقداری هم رمانتیک بود، توی مایه های فضای فیلم جومونگ توی اون سکانسی که جومونگ و سوسانو رو با هم دزدها توی یک زندان میندازن و هر دو تاشون ترس داشتن که هر لحظه ممکنه بیارنشون بیرون و گردنشون رو بزنند و از اونطرف همینکه در یک موقعیت مشترک بودند و جونشون به جون هم وصل بود احساساتی شده بودند.  من و اون هر دو تامون پشت به زمین خوابیده بودیم و چشممون به سقف چادر بود و ربع ساعت گذشت و باباش نیومد و نیم ساعت گذشت و باباش نیومد و من هم از بس کمرم به زمین چسبیده بود و تغییر فرم نمی دادم داشتم زخم بستر می گرفتم آخه اگه می خوابیدم رو به پهلوی راست اونو می دیدم که خجالت می کشیدم توی موقعیتی باشم که اونو ببینم و اونم حس کنه در تیر رس دید من هست و اونم خجالت بکشه و اگه به پهلوی چپ می خوابیدم باید پشتمو به اون میکردم وحس خوبی نداشتم و یه جورایی بهش بی احترامی کرده بودم هر چند گل پشت و رو نداره و(برا پسرها این ضرب المثل میشه چغندر هم سر و ته نداره )خلاصه همینطور رو به سقف چادر سعی کردم بخوابم خلاصه یه نیم ساعت دیگه ای که گذشت خواب اومد سراغم و من وقتی خواب میاد سراغم منطق و احساسم در کثری از ثانیه از کار میفته و در یک لحظه سیستم برق مرکزیم قطع میشه و من تمام قد ولو میشم و این اخلاقم توی رانندگی باعث شده توی سال گذشته چهار بار از جاده منحرف بشم که یکبارش رفتم توی لاین سمت چپ که ماشین ها از روبرو میان و سه دفعشم رفتم توی شونه خاکی سمت راست اما خانمم بیدارم کرد چون اون میدونه من در برابر خواب ضعیفم و موقع مسافرت آنچنان با چشم باز بغل دستم میشینه که انگار شکارچی روباه هست و منتظره روباه از سوراخ بیاد بیرون و با تیر خلاصش کنه.

يه اخلاق بد ديگه اي هم موقع خواب دارم و اونم غلت زدنه لذا دعاي عدم غلتو خوندم و منتظر موندم ببينم چي ميشه(اللهم لا غلطكو و لا غلت حتي يتواشكي الي النساء).

آقا خلاصه برق مرکزی ما که قطع شد تا صبح تخت خوابیدم و دیگه نمی دونم تو خواب چه زوایای گرفتم و آیا پدرش بالاخره اومد وسطمون یا نیومد و من چون عادت به غلت زدن دارم فقط به خدا پناه بردم که یک وقت به سمت اون بنده خدا غلت نخورم چون ملت که نمی دونند من عادت به غلت دارم و ممکن بود آبروی مومن در خطر بیفته و تبدیل به حروف الف با بشم(توی ایران هر وقت آبروی مومن توی دادگاه به خطر میفته تمامی مومنین تبدیل میشن به آقایان و خانمهای* الف  ب *یا* ل م* یا *نون ر* یا.... شایدم علتش اینه که همونطور كه توی قرآن خدا وقتی میخات با پیغمبرش رمزی صحبت کنه از حروف مقطع استفاده می کنه ، توی ایران هم این سنت الهی رو به اجرا گذاشتن و دادگاه رمزی داره  صحبت می کنه).

به هر حال صبح شد و من از خواب سنگینم بلند شدم و قبلش بگم که خوابم واقعا سنگینه و وقتی من می خوابم مثل اینه که خرس قطبی وارد خواب زمستانه شش ماهه شده وخلاصه چشممو که باز کردم دیدم چادر جر خورده و پاره شده و من سریع دست زدم به پیرهنم ببینم پیرهنم از پشت جر خورده یا از جلو (شوخی کردم بابا کسی کار به ما نداره با این قیافم) که متوجه شدم فقط چادر جر خورده و داخلش هم حسابی به هم ریخته بود و کوله و وسائل شخصیمون هر کدوم یه جایی افتاده بود . خلاصه با تعجب کلمو از توی لاشه چادر آوردم بیرون چون شیرازیها تنبلند و لذا انرژی اضافه هدر نمی دن و اگه با حرکت کله مشکلشون حل بشه تنه رو حرکت نمیدن و لذا کلمو که آوردم بیرون دیدم چادر همه جر خورده و همه ملت دارند در تمام زوایا می دوند .آقا علامت سوالم شدید شد و تصمیم گرفتم برای خروج از چادر دستورات لازم رو صادر کنم و تمام بدنم رو  به حرکت در بيارم و بالاخره اومدم بیرون و دیدم بابام داره با لبخند میاد پیشم و مثل بقیه اضطراب نداره و منم رسیدم بهش و گفتم بابا چی شده و اونم گفت این دره پایگاه دزدها بوده ظاهرا و چون ما محل اقامتشونو اشغال کردیم نصف شب حمله کردند و همه بچه ها رو با سنگ زدند از بالای دره و تمام چادر ها به همین علت جر خورده و چند نفر هم آسیب جدی دیدند و نصف شب همه جیغ و داد و فریاد می زدند و فرار می کردند و مردها هم دنبال دزدها گذاشته بودند و من تنها نگرانیم این بود که با خودم می گفتم این پسره دیوانه رزمی کار اگه از خواب بیدار بشه میره دنبال این دزدها و اونا هم ترتیبشو میدن و لذا خوشحال شدم که دیدم تا صبح خوابیدی و اصلا نفهمیدی چی شده و من همیشه با خودم میگفتم این بچه چه قدر خوابش سنگینه و ازین قضیه ناراضی بودم اما حالا فهمیدم خواب سنگین چه مزیت خوبی هست و برا همین خیلی خوشحالم و من گفتم ملت چرا هنوز مضطربند و اونم گفت محل گروهی از مردها رو پیدا کردند اما اونها میگن ما دزد نیستیم و کار ما نبوده اما شواهد نشون میده کار اونا بوده برا همین الان هنوز همه در جنب و جوشن که سر از کار اینا در بیارن و منم گفتم خیلی خوب فهميدم ، بابا حالا من گشنمه چی کار کنم و بابام یه نگاه چپ چپی کرد به من و حتما توی دلش گفته پسره دیوانه نمی تونه عمق فاجعه رو درک کنه همه دنبال باند و دوا چسب زخمو دزد و شاهد و...هستند این صبحانه میخات میل کنه.

آقا خلاصه جمع و جور کردیم و راهی شدیم تا رسیدیم به تونل و پدرم گفت ورود دوچرخه در تونل ممنوعه و رئیس گروه گفت اگه نریم توی تونل راهمون خیلی دور میشه و خلاصه با پدرم حسابی جر و بحث کردند تا پدرم ول کرد و رفت و رئیس گروه همه رو از تونل رد کرد و اونبر تونل همه وایسادیم ببینیم همه هستند یا نه که متوجه شدند بابام نیست و اومدن و به من گفتند کو آقای مرادزاده و منم که اخلاقای بابامو میشناختم و می دونستم خود سر هست و اعتقادی به نظر جمع و گروه نداره و اصلا تبعیت از مقام مافوق تو کتش نمیره گفتم احتمالا از مسیر دیگه ای داره میاد که نره توی تونل و یک دفعه دیدم رئیس گروه آمپر چسبوند و داد زد حالا اگر یک وقت بابات که داره تنهایی میاد یک دفعه توی راه سگ بخورتش من از کجا بفهمم سگ باباتو کجا خورده تا ما بقیه جسدشو با احترام دفن کنیم پای درختا و منم که دیدم حسابی قاط زده سکوت کردم تا جو آروم باشه خصوصا اینکه تقصیر بابام هم بود چون اولا تبعیت از رئیس نکرده بود و دوما اصلا نگفته بود که داره از گروه جدا میشه و نگفته بود از چه مسیری داره میاد و خلاصه بعد از نیم ساعت علاف شدن گروه و سرد شدن بدن همه بابام رسید و رئیس گروه رفت بهش گفت آقای مرادزاده از کجا تشریف آوردید چرا خبر ندادید و بابام گفت مگه مغز خر خوردم که عقلمو بدم دست تو و اونم گفت بله بله خوب به مسیرمون ادامه میدیدم. این خاطره با رسیدن به مقصد تموم شد.

اينجا هم يكي داره رو مخم كار مي كنه

اينم رد پاي منه روي كره زمين لطفا به سازمان حمايت از طبيعت گزارش نديد

سوتی های پویا 1

  یادمه مجرد بودم و حدود 21 سالم بود(اگر اشتباه نکنم) و پدرم در راستای تحکیم وحدت بین مسلمان و ماتریالیست تصمیم گرفت منو با خودش به اردوی دوچرخه سواری مختلط سه روزه ببره و قبلش در مورد پدرم بگم که جزء گروه دوچرخه سواران استان فارس هست و هر سال در رده پیشکسوتان جزء نفرات اول تا سوم کشوری میشه البته فکر کنم توی این سنی که بابام هست همه رقبا به علت کهولت سن مردند اما همون چند تایی که در قید حیاتند از پدر من که کوه نوردی میکنه و صخره نوردی می کنه و دوچرخه سواری می کنه کم میارن .

به هر حال رفتیم اردویی که در آن حدود 20 تا جوون مذکر به غیر از پدر من و یکی از دوستاش (این به غیر از به جوونی برمی گرده نه به مذکر بودن) و 10 تا دختر جوون بودند. روز اول به راحتی رکاب زدیم تا از شهر خارج شدیم و من توی مردها آخر بودم و توی زنها اول بودم علتش این بود که من رزمی کار بودم و نه دوچرخه سوار برا همین پام به اندازه پای دوچرخه سوارها قوی نبود ولی با اینحال پام از پای دخترها قوی تر بود هر چی باشه ما شا الله ما شا الله مرد بودیم دیگه و حاضر بودم بمیرم ولی از اونها عقب نیفتم و این باعث شده بود که من اون وسط مسطا و لب مرز باشم و البته وجود من برای گروه دوچرخه سواران مرد باعث روحیه بود چون اینقدر کیف میده همیشه یکی از تو عقب تر باشه که نپرس یک آرامش خیالی هست .

همینجور رفتیمو رفتیم تا گروه تصمیم گرفت یه جایی اتراق کنند و دوباره بعد از مشورت و مسیریابی و جمع و جور کردن همه راه بیفتیم پس اتراق کردیم و پدرم منو دید و گفت پسر جان زنجیر خودت یا دوچرخت توی راه نیفتاد و منم گفتم بابا اینایی که شما میرید که مسیر نیست هنوز گرمم نشدم نمی دونم چرا راه نمیفتید و بعد پدرم گفت خدا رو شکر هنوز خرابکاری نکردی چون دفعه قبل که با هم رفتیم دوچرخه سواری منو انداختی توی باغچه کنار خیابون و من با خودم عهد بستم که دیگه تو رو نبرم دوچرخه سواری اما ایندفعه یه فرصت دیگه بهت دادم و خیلی خوشحالم که می بینم در رفتارت تجدید نظر کردی و به جدی بودن کار پی بردی و ازون جینگولک بازیهای توی پلنگ خونتون اینجا در نمیاری .پسر جان به دوچرخه سواری میگن ورزش نه اینکه هی بری تیزکلنگ بندازی توی باشگاه رزمی و منم گفتم پدر فرق رشته من و شما در اینه که شما پاتونو به رکاب می کوبید و ما تو سر و کله همدیگه می زنیم و در واقع هر دو تا رشته تیزکلنگ توش داره چون دوچرخه سوارها فقط  از پایین تیزکلنگ میندازن و ما از پایین تا بالا.

آقا گروه راه افتاد و من یک دفعه دیدم دو تا دختر از من جلوترند و با خودم گفتم نشد دیگه باید به هر قیمتی شده با اقتدار ازشون سبقت بگیرم و اون دو تا دختر داشتند کنار هم رکاب می زدند و از فضای سر سبز و هوای مطبوع لذت می بردند و لذا نقشه ریختم به سرعت رکاب بزنم و از وسطشون مثل برق رد بشم تا بفهمند دنیا دست کیه لذا سرعت گرفتم و تا اومدم از وسطشون رد بشم نمی دونم چی شد اونا ترسیدن دچار انحراف شدند یا من توی یک مثبت و منفی اشتباه کردم خلاصه خوردیم به همدیگه و هممون افتادیم روی هم و روی دوچرخه ها.

یک وضعی شد که بیا و ببین حالا آبرو ریزیش به کنار زانوی یکیشون زخم شده بود و حتی شلوار سر زانوشم پاره شده بود و اون یکی هم دستش زخم شده بود و منم دستم زخم شده بود و اون طفلکی ها دیگه از ادامه رکاب زنی محروم شدند و رفتند توی وانتی که محافظ دوچرخه سوارها بود بقیه مسیرو بیان و به پدرم خبر دادند که برو که این شاه پسرت زده زن رئیس گروه دوچرخه سوارها و یکی از دخترهای دوچرخه سوار رو ناک اوت کرده و منم که مثل پلنگ زخمی داشتم بقیه مسیرو با فلاکت رکاب می زدم دیدم بابام داره به سمتم میاد و بهم گفت پسر جان چه کردی ؟ومنم گشتم دنبال یه جوابی که نه دروغ باشه و نه حاوی مطالبی باشه که مقصر بودن منو محرز کنه و لذا گفتم بابا داشتم از وسطشون رد میشدیم افتادیم رو هم  و اونم گفت مگه بینشون چه قدر فاصله بود و منم گفتم نمیدونم میشد به هر حال رد شی و اونم گفت پسر جان این بار آخریه که باهات اومدم دوچرخه سواری حالا برو از وسط هر کی میخای رد شو.

و منم بعد از اینکه یک نگاه معنی دار به پدرم کردم و با سکوتم سعی کردم جو رو آروم کنم ، راه افتادم چون از عذرخواهی کردن از پدرم خوشم نمیاد و سعی می کنم با روابط چشمی این کارو با پدرم بکنم چون همینطور که قبلا گفتم روابط بین من و پدرم خیلی سرخپوستیه و ابراز احساسات جایی در بین ما نداره .

خلاصه اون روزو شب کردیم و رفتیم یه دره باحال پیدا کردیم که نسبت به بقیه زمین توی یک دایره پست قرار داشت و این باعث میشد که باد هم توش نیاد و لذا گرد و خاکی هم نبود و اون دره زیادی خوب به نظر می رسید انگار یک عده ای اونجا رو برا اتراق تر و خشک کردند و بعد از خوردن شام ،دختر و پسر ها رفتند دور آتش و هر کسی هر هنری داشت رو کرد از آواز خوندن گرفته تا سخنرانیهای بشردوستانه و باستان گرایانه و بعد از یه مدت کوتاهی همشون فهمیدند که من با بقیشون فرق دارم چون من طرفدار سیاستهای نظام بودم و معتقد به اسلام اما اونها مدافع تفکرات لیبرال سرمایه داری غرب بودند و توی ادیان هم تعصبی روی اسلام نداشتند و یکیشون هم ازین بچه مسلمونای طرفدار زرتشت بود که رفته بود روی منبر و کلی گویی می کرد و بعضیهای دیگرشون اصلا چیزی قبول نداشتند و مدافعان اسلام هم اگر داشت برای همرنگی با جمع و حفظ محبوبیت سکوت کرده بودند و چیزی که خیلی روش مانور میدادند گیر دادن به نظام بود و من هم یه آدمیم که اگر تمام کره زمین هم به خاطر گفتن حرفی که می دونم حقه از من بیزار بشن اما من بازم می پرم وسطو حرفمو می زنم  لذا تابلو شدم و همشون ریختن رو من و از هر طرف یک موشکی به سمت مرزهام گسیل کردند و پدرم که همیشه مخالف من بود سکوت کرده بود و گوش میداد و فکر می کرد امشب مخ ما کلا مسیرو دور میزنه و برمی گردم به عصر جاهلیت. شایدم می دونست من کوتاه نمیام اما به هر حال در بحثمون شرکت نمی کرد ولی از استدلالهای رفقای دوچرخه سوارش به وجد اومده بود و گاهی اوقات می خندید البته حق داشت ورزشکارهای حرفه ای وقتی توی مسائل نظری استدلال میارن از اونجایی که تمام عمرشون برای حل مسائلشون از فیزیک بدن مایه گذاشتند چون زندگی اونها صرفا در ورزش خلاصه شده لذا خیلی یک بعدی و دگم و با مغالطه جواب میدهند و این باعث میشه که کسانی که توی بحثهای نظری سر رشته دارند از طریقه بحث کردن اینها خندشون می گیره مثلا یکیشون گفت چرا نظام اسلامی شما نمی گذاره که مردم آزاد باشند و من گفتم تا منظورت از آزادی چی باشه و اونم گفت آزاد دیگه یعنی هر کی خواست هر کاری بکنه بکنه و منم گفتم بعضی از آزادیها آزادی دیگرانو سلب می کنه مثلا آزادی شما در خوردن مشروبات الکلی و زائل شدن عقل و آزادی شما در تجاوز به عنف به معنی سلب امنیت اجتماعی و از بین رفتن آزادی جنس زن در رفت و آمد درون شهر در محیط ها و ساعت های پر ریسک هست و اونم گفت اصلا شاید من بخوام تو خونم شراب بخورم و یکی رو هم با رضایت خودش ببرم و جفتمون از هم لذت ببریم و منم گفتم اولا نظام توی حریم خصوصی شما دخالت نمی کنه اما سعی می کنه با فرهنگ سازی اخلاقیات جامعه رو جوری تربیت کنه که کسی به روح خودش هم ظلم نکنه  مثلا تهیه مشروبات الکلی راحت نیست چون خرید و فروشش غیر قانونیه و اونم در جواب گفت اصلا به نظام چه ربطی داره شاید من بخواهم ب ر ی ن م توی روحم و این استدلال برا بابام خیلی خنده دار و جالب بود و تبدیل شد به یکی از ثابت های منطقی که مو لای درزش نمیره. دوستان یک نکته ای بگم و اونم اینکه اولا عذرخواهی می کنم از این کلمه بی ادبی که بالا به صورت منقطع نوشتم و ثانیا عرض کنم این کلمه برای اهل قلم یک جاهایی استفاده یا حتی شنیدنش زشته و باعث انقباض خاطر میشه و یک جاهایی هم خنده داره و باعث انبساط خاطر میشه اما در جمع ورزشکاران دوچرخه سوار حرفه ای این کلمه نه خنده داره نه زشت بلکه یک فعلی کاملا طبیعیست که در تمامی صیغه ها صرف میشه و این عزیزان با این کلمه خیلی راحت هستند و نسبت بهش ارادت خاصي دارند و احتمالا علتش اینه که این دوستان در دوچرخه سواریهای چند روزه سرویس بهداشتی توی راه نمی بینند و معمولا این عملیات رو در چاله، گودال، خندق وپای درخت و هر جایی که نیمچه استتاری داشته باشه انجام میدن و لذا با این مسئله کنار اومدن و به عنوان بخشی از زندگیشون پذیرفتنش و لذا در ادبیات روزانه از این کلمه حیاتی به کرات استفاده می کنند و هیچ کلمه جایگزینی هم براش ندارند که بتونه حق مطلبو به قشنگی این کلمه براشون ادا کنه و لذا بنده نیز در این خاطره ام با این کلمه گلاویز شده و علیرغم تاکید خانمم در حذف این قسمت بنده کارشکنی کردم و مطلبو آنطور که بود نوشتم تا در حق تاریخ ظلم نکرده باشم هر چند که دوستان دوچرخه سوار با اینکارشون توی طبیعت در حق جغرافیا ظلم می کنند.

و اون مدافع زرتشت هم گیر داده بود که دین زرتشت فقط انسانیه و بقیه ادیان کلا سرکاریه  و می گفت زرتشت گفته گفتار نیک پندار نیک و کندار نیک و من به زور جلوی خندمو گرفتم و چهار چنگولی چسبیدم به لب و لوچم چون به کردار نیک گفته بود کندار نیک  و منم خیلی خوشخنده بودم اما می دونستم اگه بخندم شخصیتش خرد میشه و کسی که شخصیتشو توی بحث خرد کنی دیگه حق پذیری نخواهد داشت .

در این عکس من و برادرم رو در دوران شفیرگی می بینید که کم کم داشتیم پروانه می شدیم.

این کوله پشتی رو هم با چرم گاوی طرح پوست کروکدیل برا خودم درست کردم اما دوستام میگن دخترونه هست و من نمی دونم چرا هر چیز قشنگی مال دختراست و لذا زیر بار این فرهنگ نمیرم و از هر رنگی خوشم بیاد برا خودم کیف و کفش درست می کنم و الان هم یک کفش قرمز و صورتی به صورت ترکیبی برا خودم درست کردم و باهاش هر جا میرم ملت مات و مبهوت نگاه پام می کنند انگار که جاهای دیگه بدنم  hidden شده و بعضی از بچه پسر های شرکتمون وقتی این چیزا رو می بینن میان بهم میگن ازین کیف ها که دست گرفتی مردونشم هست؟ و منم در جواب میگم برا شوهرت میخای؟!!!

اخراجی های4

  چند تا خصلت متضاد و با حال، من و کارفرمای زندان گوانتانامو داشتیم که باعث شد توی اون مدتی که پیششون کار کردم از همدیگه به نحو احسن مستفیض بشیم اولا کار فرمای این شرکت به نظم معروف بود توی شیراز و من به بی نظمی معروفم توی فامیل دوما ایشون به تحکم به دیگران معروف بود و من به آزادیخواهی و آزادی طلبی ،سوم اون به کار معتقد بود و من به خانواده و تفریح خلاصه وارد اونجا شدم و آب گلومو قورت دادم که ببینم با کی طرفم که همه ازش حساب می برند و کسانی که باهاش کار کردند به صراحت میگن چه ایشون توی شرکت باشه و چه لباس کار کرمی رنگش روی دسته صندلیش باشه اما خودش توی لباسش نباشه ،در هر دو صورت همه از ترس خودش یا لباسش دست از پا خطا نمی کنند و مثل ربات کار می کنند. و علتش هم این بود که ایشون کارآموز آلمانی ها در یکی از شرکتهای ایران با سهام آلمان بودند و کاملا زیر نظر بسیجیان هیتلر (مهندسهای آلمانی) تربیت شده. وارد شرکت شدم و دیدم یک مرد قد کوتاه و تپل ولی فرز با عینک و کله کاملا گرد که حتی می تونستی شعاع کلشو با تلرانس یک میلیمتر محاسبه کنی اومد طرفم و همون اول یاد خدابیامرز فرمانده کسلر(فرمانده آلمانهای نازی) افتادم و شروع کرد به گفتن قوانین شرکت و بعد گفت برو پای تراش امروز و کار یاد بگیر و من رفتم و همینجور که پای تراش وایساده بودم رفتم از اپراتور تراش سوالی بپرسم که مسئول کارگاه گفت چی بهش گفتی و منم توی دلم گفتم یعنی چی چه آدم فضولی اما یه خورده خودمو کنترل کردم و جواب سربالا بهش ندادم و گفتم در مورد تراش سوال پرسیدم و اونم گفت بار آخرت باشه که موقع کار حرف می زنی اینجا صحبت ممنوعه . آخ نمی دونی چه قدر دوست داشتم ازون جوابهای کلفت همیشگیم بهش بدم اما نرمش قهرمانانه انجام دادم و سکوت کردم و چند ساعت گذشت که یک دفعه دیدم فرمانده کسلر داره قل می خوره و به طرفم میاد و با خودم گفتم یا حسین ،نابودی میر حسین ،این چرا افتاده تو سرازیری و با حرکت شتابدار به طرفم میاد؟ و اونم اومد پیشمو گفت وقتی پای تراشی ساعتتو در بیار و انگشترو از دستت در بیار و حلقه ازدواجتم دربیار و آستینتو بده بالا و من کم کم ترسیدم به حکم استقرا بگه شلوارتم در بیار ولی خدا رو شکر ماجرا به همینجا ختم به خیر شد و بعد هم رفت .

یکساعت گذشت و از شدت پا درد یکی از پاهامو کمی از زانو خم کردمو آوردم جلوی پای دیگم و سینه پا رو روی کاشی گذاشتم تا کمی ماهیچه خسته پام با تغییر حالت آروم بشه که دیدم دوباره فرمانده کسلر داره قل می خوره و میاد طرفم و بهم گفت صاف وایسا و پاتو روی پات ننداز چون باید موقع وایسادن تعادلت خوب باشه .

آخ ما رو میگی حاضر بودم از شرکت اخراج بشم و یه پولی هم بدم اما یک جواب دندون شکنی بدم اما باز با خودم گفتم مرد ! چند تا شغل میخای عوض کنی یک کم طاقت بیار تو دیگه زن داری و باز سکوت کردم و خلاصه موقع نماز ظهر شد و چون ماه رمضان هم بود آخوند آورده بودند بین نماز نیم ساعت موعظه کنه البته از ساعت کار پرسنل نه از ساعت کار در شرکت که دیدم آخونده داره فلسفه وضو رو توضیح میده و میگه شما از صبح کار کردید و با کار روحتون کدر شده و آب مایه حیات جسم فقط نیست بلکه مایه حیات روح هم هست بنابراین با آب وضو روحتون رو از کثیفی و پلیدی دور می کنید و بعد از احیای روحتون در برابر خداوند به نماز می ایستید .

آقا ما این چرت و پرتو شنیدیم و طبق معمول می خواستم دست بلند کنم و بهش بفهمونم که اشتباه می اندیشه اما دیدم اینجا ازین چیزا بر نمی داره و بنابراین مهرمو برداشتم و رفتم توی حیاط تا نماز عصرمو بدون اقتدا بخونم .من نمی دونم این همه طلبه جوان و پر توی کشور هست این عتیقه ها چرا رشد می کنند میشن واعظ آخه توی آخوندا هم پخمه سالاری باید باشه؟

فردا شد و دوباره رفتیم پای تراش که خود این پای تراش رفتن هم ماجرا داشت همه دستشون روی دکمه استارت تراش میگذاشتن اما حق نداشتن روشنش کنند و چشمها همگی به ساعت دیواری دوخته شده بود و ثانیه ها رو دنبال می کردند و دقیقا راس ساعت 7 بدون یک ثانیه کم یا زیاد دکمه استارتو فشار می دادند و کارو شروع می کردند.جل الخالق بابا ایرانم ازین چیزا داره؟!!!!!

اونروز دیدم کارگر تراش بهم میگه پامو نگاه کن و پاچشو زد بالا و دیدم واریس گرفته چون مجبوره سرپا وایسه و بازم مجبوره تا 8 شب اضافه کاری وایسه و تمام مویرگهای پاش مثل رد رودخانه هایی که در نقشه های جغرافیایی موجوده منتها با رنگ قرمز روی پاش حک شده بود و این بود انسانیتی که در این تحکم خودنمایی میکرد.

ظهر شد و نرفتم پای منبر شیخ و رفتم توی حیاط نماز بخونم که دیدم فرمانده کسلر کله کرده داره میاد توی حیاط پیشم و با خودم گفتم یا ابوالهول اینجا توی وقت استراحت چی از جونم میخات که اومد و گفت چرا نماز به جماعت نمی خونی و منم گفتم چون این روحانیتون داره حرفهای غلط به خورد ملت میده و اونم گفت مگه چی میگه؟و من گفتم داره میگه روحتون با کار کدر میشه پس با آب وضو روحتون رو جلا بدید و کسلر هم گفت مگه چشه این حرف؟گفتم تا جایی که من میدونم پیغمبر بوسه بر دست کارگر میزنه و میگه آتش جهنم بر این دست حرامه و امام علی میگه کار مرد عبادت است و پیغمبر میگه کسب روزی حلال مثل جهاد در راه خداست و این یعنی کار روحو کدر نمی کنه بلکه کار روحو متعالی می کنه و کسلر هم علیرغم اینکه ادعای مذهبش میشد و دائم بهش آیه عربی وحی می شد و تحویل ملت میداد به سکوت کشیده شد و چند ثانیه مات و مبهوت شد خصوصا اینکه فکر نمی کرد یه جوون ژیگول که اکثر اوقات نیش خندش بازه همچین جواب فلسفی بتونه بده بعد یک کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت تو مهندسی پس مهندسیتو بکن و اون روحانیه و باید موعظشو بکنه پس تو کارش فضولی نکن و بیا از صحبتهاش مستفیض بشو و منم علیرغم میل باطنیم مثل برده هایی که داشتند اهرام مصر رو به زور شلاق میساختند پشت سرش راه افتادم و رفتم پای صحبت پاپ اعظم.

دوباره فردا صبحش روز از نو روزی از نو و بهم گفت برو کاتالوگ دستگاه وایر کاتو بگیر بخون و منم رفتم گرفتم و چون عجول بودم لاشو باز کردم و دیدم آلمانی نوشته و بستمش و به عنوان یک آتو از کسلر با اعتماد به نفس رفتم پیشش و گفتم اینکه آلمانی نوشته  و اونم چپ چپ نگاهم کرد و گفت صفحات زوجش آلمانیه و فردش انگلیسه(یا بالعکس الان یادم نیست) . آقا ضایع شدم خفن و چشمم از حالت غرور رفت توی پوزیشن چشمای دختران خجالتی دم حجله و آروم آروم برگشتم سر جای اولم و خلاصه کتابو خوندم و تحویل دادم.

فرداش رفتم پای فرز و حسابی خودمو نشون دادم تا جایی که اپراتور فرز تعجب کرده بود ازین استعدادم که ناگهان کسلر اومد و زورش گرفته بود که من داشتم با هنرم و استعدادم خودنمایی می کردم و بهم گفت اسم دستگاه چیه و منم گفتم فرزه دیگه و گفت نه اسم خاص همین مدلو بگو و منم اصلا دقت نکرده بودم روشو بخونم مثلاFG6556H  همچین چیزی بود و اونم سرم داد زد از صبح تا ظهر پای فرز بودی و هنوز اسمشو نمی دونی که منم خیلی بهم برخورد و با خودم گفتم ای تو قبر این آلمانی ها که اینو اینجوری تربیت کردید انداختید به جون ملت آخه بی انصاف اول بیا نقاط مثبتم رو ببین بعد با زبون خوش اگه چیزی خواستی گوشزد کن. بعدش تصمیم گرفتم ایندفعه اگه ضایعم کرد حالشو بگیرم من اگه می خواستم به هر قیمتی نون در بیارم و آبرومو هم بگذارم وسط که می تونستم تا حالا دچار فقر و فحشا بشم.

خلاصه ظهر که شد و خواستم برم خونه گفت الان ماه رمضونه و میگذارم اضافه کاری نمونی وقتی ماه رمضون تموم شد اگه پشت گوشتو دیدی خونتون رو هم می بینی و منم بهش گفتم من با دو تا آینه میتونم پشت گوشمو ببینم و اونم جا خورد ازین حاضر جوابی اما نتونست هیچ جوابی برام پیدا کنه ومن همینطور ازش دور شدم تا تبدیل به یه نقطه شدم اما اون هنوز وایساده بود داشت نگاهم میکرد چون هر چی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم عمود منصف کلش می خوره تو تخت پیشونیم و خلاصه رفتم به طرف خونه و مثل لوک خوش شانس در خورشید محو شدم.

در پست بعدی بقیه ماجرامو با این شرکت می تونید دنبال کنید.

اینجا خانه زینت الملوک هست یا شاید هم باغ نارنجستان قوامه که ازین جور امارتهای زیبا و تاریخی توی شیراز فراوونه و البته از دوستان هر کس مایل به شیراز گردی هست قدمش روی چشم فقط با یک جنس مذکر برا امنیت خاطر خودش بیاد شیراز البته اگه فابریکی مذکره همینجوری هم میتونه بیاد فقط دو قطعه عکس و فتوکپی شناسنامه و کپی از برگ عدم سو پیشینه دستش باشه(شوخی کردم بیاد قدمش روی چشم)

غمگین تر از اونچیزی هستم که شما از توی خاطراتم منو پیدا می کنید

اخراجی های 3

  ازون شرکت که خلاص شدم دوباره رفتم صنایع تا از توی لیست شرکتهای متقاضی نیرو یه شرکت دیگه پیدا کنم و مشغول به کار بشم و در همون ایام خواهر زنم همون هندونه شکنه گفت بیا یه شرکتی هست مربوط به راه آهن و من اونجا حسابدارم بیا اونجا هم فرم پر کن و منم رفتم اونجا و دیدم 4 تا مهندس الکترونیک بودند و فقط من مکانیک بودم و ازون چهارتا سه تاشون دختر بودند و وقتی فهمیدند من مهندس مکانیکم گفتند اینا برا تجهیزات الکترونیکیشون مهندس می خواستند شما چرا اومدید و منم گفتم اتفاقا راه آهن مهندس مکانیک میخات برا کوفتن میخهای ریل به کف زمین و اونا هم که از جدیت چهره من باورشون شده بود ساکت نشستند تا یک کم فکر کنند و تناقضات ذهنیشونو حل کنند بعد از 5 ثانیه همشون با لبخندی که حاکی ازین بود که دوزاریشون افتاده بود نگاه به من کردند و منم یه لبخند شیطنت آمیز بدرقه ذکاوتشون کردم و البته کارم اونجا نشد و رفتم یه شرکتی که توی صنایع آدرسشو برداشته بودم و شرکت توی رده ساخت تجهیزات الکترونیکی بود که البته بخش مکانیک هم داشت و رفتم اونجا و رزومه پر کردم و باید بگم رزومه من به شدت کارفرما گریز بود چون چندین شرکت مختلف با سابقه کار دو ماه سه ماه توش بود که نشان دهنده وجود مشکلات صعب العلاج در فرد متقاضی کار بود. و اونا منو بردند تو اتاق مدیر برا مصاحبه و چون نسبت به مهندس قبلی نرم افزار مدلسازی سه بعدی بلد بودم ازم خوششون اومد و بعد مدیرش رو کرد به من و گفت اینجا جای خوبیه و 80 تا کارگر دختر خوشکل هم داره و خلاصه بعله دیگه و یک لبخند شیطنت آمیزی هم زد تا ببینه من آیا با یک لبخند شیطنت آمیز دیگه اعلام آمادگی ضمنی می کنم یا نه که با رفتار سرد من روبرو شد چون من اهل این برنامه ها نبودم نمیخام بگم امامزاده بودم اما اینقدر شخصیت زن و روح زن و زیباییهاش برام ارزش داشت که حاضر نبودم با رفتارهای غریزی خودم رو از درک این زیبایی ها محروم کنم و همیشه این عشق نسبت به زن بود که بر رفتار من در مواجهه با زنها حکمفرمایی میکرد نه شهوت خلاصه با خودم اون لحظه گفتم با این رفتار سرد من حتما مدیر بهش برخورده و منو نمی گیرند و بعدش با خودم گفتم به درک خدا روزی میده و برگشتم خونه و فرداش بهم زنگ زدند و گفتند بیا شرکت مشغول به کار بشو و اونموقع فهمیدم مدیر شرکت آزمایشم کرده ببینه سنسورهام در برابر موقعیتهای این مدلی فعاله یا نه که دید ببو گلابی هستم و گفت به به چه خواجه ای بر حرمسرا گماشتیم و وارد شرکت که شدم دیدم بقیه مهندسهاش به طرز خارق العاده ای با شخصیت و پاک بودند و فهمیدم به خاطر راستگوییم در شرکت قبلی که منجر به اخراجم شد خداوند یه کار بهتر در یک محیط کاملا پاستوریزه برام جور کرد که دیگه اونجا من آدم بده بودم و اونا نسبت به من بچه مثبت بودند و دو تا از خانم مهندساشم همون مهندسایی بودند که توی راه آهن دیدمشون و اومده بودند فرم پر کنند . مدیر شرکت ابتدا منو بیمه نکرد چون میخواست ببینه چند مرده حلاجم و به قیافه شیطون و جوونم هم نمی خورد مالی باشم خصوصا که به هیچ عنوان اهل کلاس گذاشتن نبودم اما با وارد شدن توی خط تولید حدود بیست تا ایده دادم که هر ایده ای براشون سود میلیونی داشت و اونا هم به سرعت حقوقمو بردند بالا و دائما بهم پاداش میدادند و بیمه هم شدم وجالب این بود که بعدا فهمیدم این شرکت عادت داره دائم مهندساشو عوض می کنه و خیلی روی کارایی حساس بودند و اون دو تا خانم مهندسم دو ماه بعد اخراج شدند اما دو دستی منو چسبیده بودند و هر سازی میزدم می رقصیدن و روزایی که خوابم میومد و نمی رفتم شرکت میدیدم طفلکی ها خودشون با ماشین شخصی می فرستادند دنبالم بدون اینکه حتی یه متلک کوچیک بگن و با اخلاقای خاصم هم کنار اومده بودند . یادمه یه دفعه داشتم توی اتاقم یک طرحی رو مدل می کردم که گفتند بدویید مدیر عامل از تهران اومده بازدید و مدیر شرکتمون که پسر مدیرعامل بود داشت ازین بر به اونبر بالا و پایین می پرید و بالاخره مدیر عامل اومد و وقتی وارد اتاق من شد چون توی آداب سلام وارد شونده باید سلام کنه و اونم به علت غرورش همینطوری وارد شد و سلام نکرد من هم نه سلام کردم و نه جلوی پاش بلند شدم و فقط یک نگاهش کردم و دیدم نه خير ،مثل اينكه منتظر چابلوسی هست و منم رومو کردم به مونیتورم و به کارم ادامه دادم و اونم رفت از اتاقم بیرون.

اينو بگم كه من اون لحظه سلام کردن  رو شرک می دیدم و حس مي كردم سلامم مصداق سلام به متكبر هست و نمی خواستم در برابر مقام و ثروت خودمو ذلیل کنم و این در حالی بود که در برابر کارگر ها پیش سلام بودم و خیلی خیلی خاکی بودم ،نه اینکه برا عمل به شرع این مدلی هستم بلکه واقعا خودمو از بقیه کمتر می دیدم و میگفتم معیار ارزشگذاری حقیقی نه ثروته نه تحصیلاته نه مقام و چه بسا این کارگرها پیش خدا خیلی عزیز باشند.

  بعد دیدم سرپرست کارگاه اومد پیشم و گفت می دونی مدیر عامل چی گفت به مدیر؟منم گفتم نه و اونم گفتش که بهش گفت این بزغاله کیه کردین مهندس طراح مکانیکتون؟ به ما احترام نگذاشت و مدیر هم بعد از اینکه زده بود زیر خنده گفت این اخلاقاش خاصه ولی پسر خوبیه و کارش خیلی خوبه به دل نگیر پدر.

یکسال اونجا کار کردم و یک دفعه پدرم نمی دونم چیشد یاد من افتاد و زنگ زد و گفت پسرجان بیا شیراز زندگی کن و بیا با هم کارگاه رو گسترش بدیم و منم علیرغم میل باطنی چون اخلاقای بابامو میشناختم و از شرکتی که توش بودم هم راضی بودم تصمیم گرفتم برم شیراز و در کارگاه پدرم کار کنم و می دونستم اونجا دوام نمیارم اما اگه نمی رفتم و پدرم توی این مدت عمرشو میداد به عزرائیل نمی تونستم هرگز خودمو ببخشم لذا رفتم به مدیر شرکت گفتم من دارم میرم و اونم گفت نرو ما میخواستیم اینجا برات خونه اجاره کنیم و ماشین بندازیم زیر پات و حسابی هی این در و اون در زد اما من برام مهم نبود داره وعده الکی میده یا راست میگه چون به خاطر مسائل اعتقادی داشتم میرفتم و اونا گفتند حداقل توی شیراز برای ما کار کن و ما هزینه ایاب و ذهاب و دستمزدتو میدیم و منم قبول کردم و رفتم یه خاور گرفتم و اسباب کشی کردمو اومدم شیراز و یه خونه هم که از قبل اجاره کرده بودیم رفتیم توش و از فرداش رفتم کارگاه پدرم .

اوایلش باهام خوب بود اما بعد از یه مدتی هی شروع کرد به زدن کنایه های مذهبی و سیاسی چون می دونست من از لحاظ مذهبی و سیاسی باهاش مخالفم اینجوری صرفا داشت حال منو میگرفت و علت این کارش این بود که اون فکر میکرد چون داره نون منو میده باید طرز فکرمو هم خودش تعیین کنه و بعد از چند ماه که دید من به هیچ عنوان عوض نمیشم شروع کرد به گیر دادنهای بعدی و بالاخره یه روز که داشتم بیسکوییت می خوردم و پشت دستگاه تراش کار میکردم گفت من بهت پول نمیدم که تو بیسکوییت بخوری و منم تحملم تموم شد و گفتم پس من میرم جایی که بتونم بیسکوییت بخورم و از کارگاهش اومدم بیرون و فرداش هر چی گفت بر گرد بر نگشتم چون می دونستم که اون مثل کوه محکم و تغییر ناپذیر بود و دوباره یه مدت دیگه بهم گیر میده و رفتم خونه و موندم چیکار کنم خصوصا اینکه شیراز مثل یزد صنعتی نبود و کار توش کم بود تا اینکه پدرم منو معرفی کرد به یه شرکتی که یکی از دوستاش توش شریک بود اما مدیر عامل این شرکت توی شیراز معروف بود به نظم و سختگیری و شرکتش در واقع زندان گوانتانامو بود در قسمت بعد ماجراهامو با این شرکت براتون می نویسم.

وقتي ميخام شيطوني كنم يا اذيت كنم اين مدلي نگاه مي كنم راستشو بخواين هر احساساتي داشته باشم سريع منعكس ميشه توي چهرم برا همين هيچوقت نمي تونم دروغ بگم چون سريع لو ميرم