زیرسازی و آسفالت جاده منتهی به ازدواج توی خانواده ما که غیر مذهبی هم بودند کار مشکلی بود چون نمی تونستی از قرآن سند بیاری برای اثبات رازق بودن خداوند و نمی تونستی از احادیث سند بیاری برای اثبات فواید ازدواج در نجات ایمان و نمی تونستی از مراجع فتوا بیاری که اگر بیم افتادن به گناه هست ازدواج واجب است خلاصه تنها راه حل موجود بحث عقلی و نقل قول از کسانی بود که مورد تائید پدر بود خلاصه ما رو میگی مجبور شدیم کتاب لذات فلسفه ویل دورانت رو بخونیم تا بتونیم همگی به یک ریسمان نیمچه الهی چنگ بزنیم و مواضعمون رو مشخص کنیم که به این ترتیب وارد بازی شطرنجی با پدرم شدم که این حرکت من یعنی حرکت پیاده دو خونه به جلو البته در این کتاب توی فصل عشق چیزهایی نوشته شده بود که به درد کار من می خورد بنابراین همون رو به عنوان سند آوردم جلو و گفتم به استناد نظریات این فرد فهیم بنده تصمیم دارم ازدواج کنم و پدرم گفت تو که 17 سالته و تازه داری میری دانشگاه و سربازی هم نرفتی و کار هم نداری زن میخای چی کار؟و من گفتم ازدواج ربطی به مادیات نداره بلکه یک مرحله تکامل هست که هر چه زودتر انجام بشه انسان سریعتر ساخته میشه(دقت کنید دوستان بحث مذهبی نمیشد کرد وگر نه خودم به قول بچه های دانشگاه همیشه یک امامه تو سامسونتم داشتم) و پدرم گفت اگر دنبال تکاملی من توی خونه کنارتم و از هر زنی که تو فکر کنی عاقلترم پس بیا با من به کمال برس.جل الخالق حریف زبان پدرم به این راحتی ها نمیشه که بشی حیف که دوستان از موهبت بحث با پدرم محروم هستند آقا من هم گفتم جنس مخالف کامل کننده جنس مخالف خودش هست و پدرم گفت مادرت هست معلم هم هست و خیلی هم عاقله و بعد که یک کمی تو چشمام نگاه کرد و به اصطلاح خودش ما رو توی بن بست گیرانداخته بود بهم گفت پسرم با پدرت رو راست باش من هم جوان بودم و درک می کنم این چرت و پرتا چیه که میگی میخام به تکامل برسم بگو  غریزه جنسی بهم داره فشار میاره چرا طفره میری ؟ .آقا ما رو میگی موندم چی بگم قلبم گواهی میداد من دنبال این چیزا نبودم بلکه نیاز عاطفی به جنس مخالف داشتم و عاشق پیشه بودم که علتش هم ریشه در کودکیم داشت چون من پسر بزرگ خونه بودم و وقتی یکسالم شد داداشم یه روزش شد و لذا کلا از محبت محروم شدم چون همیشه عاقل تر و بزرگتر بودم و نیازی به دیگران نداشتم به نسبت برادرم که دائم هم مریض بود یه روز گوشش چرک می کرد و یه روز چشمش مشکل به هم میزد و....جتی من یادم میاد توی چهارسالگی عشق رو درک می کردم و می رفتم کفش یه دختر خوشکلی رو که دوست داشتم روی پاش می بوسیدم خلاصه به پدر گفتم پدر من نیاز عاطفی دارم و دنبال عشق هستم نه شهوت اما اون بیشتر مطمئن شد که من دارم دورش می زنم و گفت عشق همون شهوته که آدمای خجالتی بی صداقت یا متظاهر ازش استفاده می کنند و من فکم دو سانت باز موند و در اولین فرصتی که فکمو بستم گفتم پدر جان اصلا من همون مشکلی که شما میگید دارم حالا بریم خواستگاری ؟ و اونم گفت پسر مگه خر شدی ؟آدم خر خودشو پابند می کنه تو الان وقت دوست دختر گرفتنت هست برو خوش باش من خودم جوان بودم چهل تا دوست دختر داشتم هم ایرانی هم فرانسوی و ...(آخه اون در جوانی توریست بوده) دوباره من مخم هنگ کرد آخه من مذهبی بودم چگونه می تونستم توی دائرة المعارف وجودم کلمه دوست دختر رو جا بدم و مهم تر از اون اینکه من یه آدم احساساتی و شکننده بودم چگونه عمرمو و احساسمو توی زمینی که در معرض سیل هست بکارم؟هر لحظه وحشت اینکه کسی رو که از عشق می پرستمش ولم کنه و بره دیوانم می کرد بنابراین تصمیم گرفتم موضوع رو به دوستان پدرم بگم تا اونا پدرمو راضی کنند چون در برابر سربازم اون اسبشو آورده بود جلو منم مجبور شدم دست به دامن فیل بشم .به هر کی گفتم دیدم همینو میگه که موقع ازدواج نیست اول پول بعد زن بعد از یه مدتی که پدرم تلاش منو دید تصمیم گرفت کارو یکسره کنه لذا همه دوستاشو دعوت کرد خونه تا در مورد تقاضای ازدواج من به بحث بشینند آقا همشون هم به حمد الله از دم کافر بودند و بچه مذهبیشون پدر ما بود که شراب نمی خورد و فقط مشكلش اين بود كه دین رو قبول نداشت توی جلسه هم زنهاشون بودند و هم دختراشون خلاصه می خواستند از فضای ایجاد شرم برای من استفاده کنند یه جورایی من توی زمین اونا باید توپ می زدم و تماشاچی و داور رو هم کلا خریده بودند. منم که دیدم توی بد تله ای افتادم گفتم کم نمیارم و یه تنه افتادم وسط با چهل نفر آدم .

آقا ما گفتیم اونا گفتن ما گفتيم اونا گفتند تا اينكه یکیشون که واقعا رک بود و الان در انگلستان داره انتقام تمام جنایات انگلیس رو در طول تاریخ با اخلاق بدش از انگلیسی ها می گیره گفت برای چی زن میخای؟ و من اگر می گفتم برا حفظ ایمان یعنی سوژه خنده اگر می گفتم برا عشق دوباره سوژه خنده بود اگر می گفتم برا شهوت، بازی رو و راه حلاشو واگذار کرده بودم و منم گفتم خودت برای چی زن گرفتی و اونم گفت من از تو می پرسم و منم گفتم منم از تو می پرسم و میخام یاد بگیرم ازتون یکی دیگه اومد وسط و کل پروسه ازدواجو مسخره کرد و من گفتم ویل دورانت میگه ....و اونم گفت امکان نداره و کتابشو که براش آوردم و نشونش دادم بازم زیر بار نرفت یکی دیگشون گفت دوست دختر بگیر یکیشون گفت دوست دختر گرفتن یعنی ریسک ایدز برو کاری کن که من توی جوانی می کردم و به این کار معروف بودم و اونم خ و د ا ر ض ا ی ی بود حالا حساب کن من یک جوان 17 ساله توی اون جمع چه قدر سرخ و سفید میشدم آقا دختراشون هم توی جمع بودند و سرشون رو بعد از این راه حل از تولید به مصرف این نفر آخری انداختند پایین خلاصه بحث به جایی نرسید و منم البته کم نیاوردم ولی با خودم گفتم تمام این دختراشون هم با این آبروریزی که شده از من متنفر شدند اما از اون روز به بعد با کمال تعجب دیدم بر عکس شده ماجرا و اینقدر همشون نسبت به من حس پیدا کرده بودند و از جسارتم خوششون اومده بود که خودم هم اون اتفاقو به عنوان یه خاطره بد در نظر نمی گرفتم اما دختراشون حجاب نمی گرفتند و اهل نماز و روزه هم نبودند و به درد روحیات و عقاید من نمی خوردند و تازه اگر هم مذهبی میشدند با اون پدر و مادر ها مگه میشد پا پیش بگذاری؟این خاطره رو تا اینجا داشته باشید تا بقیشو بعدا براتون بنویسم که حرکت بعدی من یه جور کیش دادن شاه بود و منجر به فتح قله شد هر چند قلش تلی از کاه بود.