توی دانشگاه کار اصلیم فعالیتهای فرهنگی مذهبی سیاسی بود و در حاشیه، درس هم می خوندم و وقتی هم عاشق میشدم همه فعالیتهام سر جاش بود و فقط درسو کنسل می کردم البته فعالیتهام هم رنگ و بوی عاشقانه می گرفت مثلا توی مسائل فرهنگی دو تا از بردهاي دانشگاه دست من بود که مثلا روش مفاهیم مذهبی و ادبی بگذارم اما من فقط شعرای خودمو که برا یه بنده خدایی گفته بودم روش می چسبوندم حالا حساب کنید اون بنده خدا چی می کشید ازین تابلو بازی یک عاشق دیوانه که رک گویی و شفافیتشو شما دوستان با خوندن وبم مستحضر هستید حتي يكدفعه به خاطر اينكه اسم اون بنده خدا مريم بود يك گل مريم چيني توي برد چسبوندم(عاشق عقلش لنگ مي زنه) و توی مسائل مذهبی هم در زمان تفسیر قرآن برای دانشجو ها به جای حرف زدن از جلال و جبروت خدا از جمال و بُعد معشوقگونش حرف می زدم خلاصه تمام ابعادم دگرگون میشد اما یک بعد شخصیتیم بود که هیچوقت عوض نمیشد و اونم دفاع از حق بود که منو در دید خیلی ها تبدیل کرده بود به یک عنصر اغتشاش طلب كه توی هر کاری وارد میشه البته چون به پختگي الان نبودم صرفا هدفم از بحث دفاع از حق بود و لذا با جزميت و جديت وارد بحث ميشدم و اما الان فهميدم چيزي كه از اثبات حق هم مهمتره اصلاح كسيست كه اعتقادات باطل داره لذا جوري از حق دفاع مي كنم كه طرف مقابل هم تاثير بگيره نه اينكه پر و پيت بشه.

یادمه به محض ورود به دانشگاه رفتم دفتر بسیج ثبت نام کردم اما چون دیدم نمی گذارند برنامه هامو اونجوری که خودم میخام مدیریت کنم لذا دیگه باهاشون همکاری نکردم(یه ضرب المثل سرخپوستیه که میگه بچه رئیس قبیله هر جا میره یا باید رئیس بشه یا اگه رئیس نمیشه آزاد باشه) و رفتم توی انجمن اسلامی مشغول شدم و اونجا هم چون کلیه اعضا با نظام مشکل داشتند لذا من هم با همشون دائم درگیر بودم و بعد هم به خاطر اینکه عاشق دختری شدم که عضو دفتر فرهنگ بود منم بخشی از فعالیتهام رو توی دفتر فرهنگ انجام میدادم البته بیشتر فعالیتهام توی انجمن اسلامی بود.

یادمه بهترین دوستم که یه پسر مذهبی و مظلومی هم بود اومد پیشم و گفت پویا ،معاون بسیج منو توی جلسات بسیج راه نمیده و تمامی کاسه و کوزه ها رو هم سر من میشکنه و منم اونجا نیستم از خودم دفاع کنم و منم بهش گفتم بیا بریم برات درستش می کنم .(حالا ببینید آدم فضول یعنی چی؟).آقا رفتم تو اتاق و گفتم فلانی چرا رفیقمو توی جلساتی که بر علیهش خطابه می خونید راه نمیدید ؟و اونم گفت جلسات بسیج مربوط به اعضا بسیجه و تازه مربوط به هسته بسیجه و به تو که هیچکاره بسیجی اصلا ربطی نداره .

آقا منم تا اینو شنیدم رفتم جلو و سرشو گذاشتم زیر بغلم و کتفشو با دستم گرفتم و در حالی که از پشت خودمو انداختم روی زمین اونو از روی سرم پرتابش کردم پشت سرم و پهن شد مثل سفره ماهی روی کاشی(اسم این تکنیک سالتو هست) و بعد هم بلند شدم و گفتم بار آخرت باشه دوستمو ضایع می کنی و دفعه بعد میام هسته و پوسته بسیجو از هم جدا می کنم تا کرم میوه بسیجو از توش در بیارم و رفتم بیرون و دوستم با تعجب نگاهم میکرد که ای بابا ما به این درد دل کردیم این اومد معاون بسیجو روی زمین ولو کرد(شايدم تو دلش ميگفت با اون زيراب زني ها سرعت رشد مرتبه ايم توي بسيج كند ميشد اما با اين حركت پويا ديگه فكر كنم رشدم متوقف شد) و البته رئیس بسیج آدم خیلی کار درستی بود و خودش هم با معاونش مشکل داشت برا همین این ماجرا رو به کمیته انضباطی نکشیدند ولی اگر هم می کشیدند بازم برای من فرقی نداشت چون اگه کسی ازم کمک می خواست بازم می رفتم حلش کنم البته با دقت به حرف دو طرف گوش میدم بعد قضاوت می کنم اما کسی که اهل حرف زدن نباشه دیگه خلاصه مجبورم از حالت عمودی به افقی تبدیلش کنم(این روحیه حل مشکلات با روش فیزیکی الان در من تغییر کرده و مشکلاتو به روش شیمیایی حل می کنم خلاصه اینم از عوارض کهولت سنه دیگه).

یه دفعه دیگه هم یکی از اعضای اصلی دفتر فرهنگ باهام مشکل بهم زد که اونو هم ناک اوت کردم و تا چند ماه رئیس دفتر فرهنگ که یک روحانی بود و منم خیلی دوستش داشتم تحویلم نمی گرفت(منم یه نقطه ضعف دارم و اون اینه که اگه کسی که دوستش دارم باهام قهر کنه روانی میشم و خیلی داغون میشم و خانمم حسابی ازین نقطه ضعفم استفاده مفید می کنه و دائم در حال گرفتن امتیاز از منه) و یک دفعه دیگه هم رئیس انجمن اسلامی رو افقی کردم که علت اینو یادمه.

بچه های انجمن همیشه به خاطر اختلافات سیاسی با من مشکل داشتند مثلا یک مقاله بر علیه نظام روی برد می چسبوندند و منم یک مقاله در جواب مقالشون کنار مطلبشون می چسبوندم و اینقدر قلمم قوی بود که مقالشون رنگ می باخت مثلا از پسر دکتر شریعتی بر علیه نظام مطلب می چسبوندند و منم از خود دکتر شریعتی پادزهر حرف پسرشو در میاوردم و میزدم کنارش به عنوان پسر کو ندارد نشان از پدر و یا از شیرین عبادی مطلب بر علیه نظام میزدن و منم مطلبی رو به طنز کنارش می زدم که هنوزم که هنوزه بعضی از بچه های بسیج منو با مقاله هام میشناسند و وقتی منو می بینند میگن یادت میاد فلان حرفو زدی توی فلان مقالت ؟پسر خیلی باحال بود و منم تازه یادم میاد که قبلا چه حرفایی نوشتم و با اینکه مقاله اونها بر علیه نظام بود و از پتانسیل و جاذبه انقلابی بودن اپوزوسیونی نفع می برد و مقاله من بهش راحت انگ نون به نرخ روز خوری می چسبید اما خواننده های مقاله من 5 برابر مقاله اونها بود .

خلاصه رفتم دفتر انجمن و دیدم رئیس انجمن یک بشر 100 کیلویی با قد 185 حدودا روی صندلیش نشسته و دو تا پایه جلویی صندلی را داده بالا و تک چرخ زده در حالیکه پشتی صندلیش به دیوار پشت سرش رسیده و با من داره بحث می کنه که تو که عضو انجمنی حق نداری طرفدار نظام باشی و باید در راستای تفکرات حزب حرکت کنی و منم استناد می کردم به آیین نامه انجمن که شما توی آیین نامش نوشتید شرط عضویت قبول داشتن ولایت فقیه هست و اونا هم می خندیدند و می گفتند خره می خواستیم بقیه رو خر کنیم و بعد دختر و پسر می خندیدند و بعد هم چند تا فحش مشهدی بهم داد و زد زیر خنده و تمام اعضا هم زدند زیر خنده اما من معنی حرفاشو نمی فهمیدم چون ازون فحشای ناب مشهدی بود ولی چون می دیدم همشون می خندند می فهمیدم یه چیز بدی داره میگه و من نقطه ضعف شخصیتیم این بود که یکی بهم توهین کنه و اگر جلوی دخترا کسی ضایعم کنه نقطه ضعف شخصیتیم مثل وتو وتو تکثیر میشد چون خیلی برا جنس زن ارزش قائل بودم تا جاییکه توی بسیج هر وقت می خواستن منو معرفی کنند به دیگر اعضا که از من حذر کنند می گفتند پسری با اعتقادات عجیب در مورد زن و اصولگرا و خودسر و عاشق رهبری(بعد از چاپ مقالم در مورد نظریه پرستش زن حسابی تابلو شده بودم و حتی یک جلسه پرسش و پاسخ گذاشتند تا منو محاکمه کنند و دخترا به من تمسخرگونه می خندیدند در حالی که حس می کردم از من خوششون میاد و پسرها هم کفری شده بودند که چرا ارزش مردو کم کردی اما بعد از دفاع من، هم دخترا به ارزششون بیشتر واقف شدند و پسرها هم فهمیدند ماجرا خیلی هم عجیب نیست و حتی یکیشون آخر جلسه اومد خصوصی بهم گفت فلانی بعد که حرفاتو زدی به دخترهایی که توی جلسه بودند نگاه کردم و حس کردم خیلی با ارزشند و کم مونده بود عاشق بشم و من اونجا فهمیدم انسانها بنده شنیده هاشون هستند و برا همین مولا علی در نهج البلاغه میگن انسان بنده کسی هست که پای حرفش میشینه و برا همین انتخاب دوست خوب توی اسلام اینقدر تاکید شده )خلاصه بهش گفتم فلانی چی میگی؟ و اونم خندیدو گفت هیچی(خنده جالبی داشت چون سینوسی زیر و بم خندش بالا و پایین میشد و اول و آخر و وسط خندش هم تن صداش ثابت بود خلاصه رو اعصاب بود) و تا اومدم برم بیرون یه فحش دیگه ای داد و همه دخترا و پسرا از خنده روده بر شدند  و منم رفتم تو گفتم چی گفتی ؟اونم گفت هیچی هیچی برو بابا از خودت شکی؟

منم یه نگاه انداختم به دو تا پایه روی هوای صندلیش و یک شوتی کشیدم زیر دو تا پایه و صندلیش از پشت افتاد و رئیس انجمن دو تا پاش تو هوا بود و کمر و کلش رو زمین و هنوزم داشت می خندید اما بعد از دو ثانیه که فهمید جهت جاذبه زمین عوض شده ، دو زاریش افتاد که وارونه شده و من بودم که زدم زیر صندلیش و بعد هم گفتم بهش حالا بخند و اومدم بیرون و پشت سرم دخترا و پسرا هم اومدن بیرون چون حس کردن سیرک دیگه تموم شده و منم اومدم از پله بیام پایین دیدم رئیس انجمن اومد دم در و دوباره یه فحش دیگه داد، منم ایندفعه رفتم و زدمش زمین و نشستم روی سینش و اونم با اون قد بلندش نصفيش تو دفتر بود و نصفيش از دفتر بيرون زده بود انگار که شیر شکار کردم و واقعا با اون هیکل گنده ي پنبه ایش کم از شیر نداشت البته شیر پیر و بعد هم ماجرا فیصله پیدا کرد و رفتم اما کلید انجمنو ازم گرفتند و گفتند تو فقط مسئول جلسات تفسیر قرآن و نهج البلاغه ای (منافعشون ایجاب می کرد که این جلساتو حفظ کنند وگر نه عاشق چشم و ابروی من نبودند).

اینو هم بگم که معاون انجمن هم همخونم بود و حسابی ذوق مرگ شده بود ازین حرکت من .