تنها در خانه با 10 نفر
یادمه سال چهارم دانشگاه بودم که تصمیم گرفتم یک خونه رهن و اجاره کنم و خودم هر کیو خواستم به سلیقه خودم بیارم تا همخونه ایم بشه نمي دونيد چه حس خوبي داره اينكار مثل اينه كه آكواريوم بخري و حالا ذوق داشته باشي چه جور ماهي اي بندازي توش خصوصا اينكه سال قبلش با یک آدم فوق العاده وسواسی و منظم و حسود و آب زیر کاه همخونه شده بودم که حسابی ضد حال بود(از وسواسش اينو بگم كه آب رو ميگذاشت 12 ساعت كلرش بپره بعد مي خورد حالا توجه هم نمي كرد كه كلرش كه بپره آب آسيب پذير ميشه و پر از باكتري ميشه يعني تو 12 ساعت شما آبي داري پر از باكتري و يا تخم مرغ رو ميگذاشت 12 ساعت زير آب و ميگفت آب بايد بره تو منافذش تا قشنگ تميز بشه آخه اين تخم مرغه از بدجايي رد شده!!!! و از حسوديش هم همينو بگم كه وقتي من سيالات 18 شدم و خودش 10 شد رفت به استاد اعتراض كرد كه اين هم خونه ايم بوده و درس درست راست نمي خوند و تمرين هم كه تحويل نميداد و كوييز هاشم كه خوب نميداد و اين آخر ترمي چه سر و سري باهاش داريد كه نمرشو ماكزيمم نمره كلاس داديد؟!!!!) پس رفتم و خونه رو رهن کردم و با یکی از بچه های کرمان که بهش می گفتیم پدر بزرگ (چون سنش از ما بیشتر بود و قیافش هم 20 سال پیرتر از سنش می خورد) و با یکی از بچه های شمال که اونم پسر آرومی بود و همباشگاهیمم بود استارت کارو زدیم و تصمیم داشتیم چهارتا بشیم و دیگه پرونده ي هم اتاقی ها رو مختومه كنيم .
بعد از مدت کوتاهی پدر بزرگ دو تا از بچه های کرمانو آورد خونه به عنوان مهمون که یکسال مهمونمون بودند و نه اجاره میدادند و نه هزینه خوراکشونو می دادند فقط برا اینکه دروغ نگم اینو بگم که یکبار یکیشون دو کیلو سیب زمینی خرید که به شدت مایه تعجب من شد البته من اصلا برام مهم نبود این مسائل چون خیلی خیلی شدید مهمون دوستم تا حدی که مهمون دوستیم یکی از نقاط ضعفم شده مثلا وقتی مهمون از یزد برامون میومد و میرفتند خونه باجناقم(باجناقم کازرونیه مقیم شیراز بود اما الان ساکن یزد شده) من حسابی کلافه میشدم که چرا زودتر خونه من نمیان و کار به جایی می رسید که بنده خدای مهمون از دستم کلافه میشد از بس بیتابی می کردم.
و خلاصه یه مدت دیگه گذشت و یکی دیگه هم اومد گفت منم میخام همخونت بشم و منم گفتم خوب بیا و اون پسر الان شهردار یکی از شهرهاست و اونموقع معاون انجمن اسلامی بود و به من گفت پویا می دونی از کجا تو رو میشناسم و منم گفتم از کجا؟ و اونم گفت توی شب شعر دیدمت چون منم شاعرم و اونجا بودم اما تو با بقیه فرق داشتی چون خیلی باحال بودی و منم گفتم مگه چیتو؟(چیتو یه واژه شیرازیه) اونم گفت شعرتو که خوندی از روی سن پریدی پایین، از يك و نيم متر ارتفاع، اونم در جمع اهل ادب که همه احساسیند .آخه پسر چرا از راه پله نیومدی پایین؟و بعد هم زد زیر خنده و گفت پویا خونه قبلی که بودم بچه هاش خلاف کار بودند اما شنیدم اینجا حتی سیگار هم ممنوعه و منم بهش گفتم ها بابا بیا مشکلی نیست و همون روز اول که بنده خدا رفت بخوابه منم رفتم تشکمو از توی کمد بیارم بیرون تا بخوابم اما همینجور که دست کردم لای تشکها که بکشمشون بیرون دیدم آخیش چه قدر خنکو باحاله و برا همین کلمو کردم تو کمد و لای تشک ها در حالیکه پام تا گردن از کمد بیرون بود و فقط کلم لای تشکها بود و همونطور خوابیدم(من اکثر اوقات سرمو می کنم زیر بالشت و می خوابم و صبح که از خواب بیدار میشم موهامو دیگه لازم نیست شونه کنم چون یا فشن شده یا تاج خروسی)و این بنده خدا بعدا تعریف کرد برام پویا روز اول که اومدم باهات همخونه شدم تو کلتو کردی تو کمد و خوابیدی من ترسیدم گفتم خدایا این عقلش سالمه؟سرمونو نبرند یه وقت؟ اینا دیگه کیند؟اينجا خونه ي عجوج مجوج نباشه؟ چند روز بعد اومد گفت پویا من سنی هستم و منم گفتم اشکال نداره و شروع کردم براش شیعه رو اثبات کردن (نسبت به اعتقادات دیگران اگر فکر کنم اشتباهه سکوت رو خیانت در حقشون می دونم)اما بعد از مدتی حس کردم از حرفام می رنجه و لذا دیگه چیزی بهش نگفتم تا یکسال بعد که خودش دعوت کرد منو به مناظره.
خلاصه یکماه دیگه که گذشت بازم یکی ديگه اومد و گفت فلانی منو فرستاده گفته تو بهم تو خونت جا میدی چون اینموقع سال خونه گیرم نمیاد و مجبورم ترک تحصیل کنم چون خوابگاه پسرها رو هم حذف کردند و منم گفتم خوب بیا تو.بعد از مدتی فهمیدم که اینم سنیه اما بر عکس قبلی خلافکارم بود اما چون جو خونه مثبت بود این بنده خدا هیچ عمل خلاف شرعی جلوی ما نمی کرد و بچه ها اسمشو گذاشته بودند هویج الاسلام چون از خودش یه دینی ساخته بود ترکیب شیعه و سنی و کفر ومسیحیت و عرفان سرخپوستي بود و از هر کدومش بهترینهاشو از دید خودش گلچین کرده بود مثلا صیغه رو از شیعه گرفته بود و میگفت عملیست بسیار نیکو كه موجبات مسرت روح و ابتهاج جسم رو فراهم مي كنه و نماز و روزه نگرفتن رو از کفار گرفته بود و مي گفت دلت پاك و سالم باشه بقيش ظواهره و ترتیب حقانیت خلفا رو از اهل تسنن گرفته بود و کوفتیدن (مصدر کوفت کردنه) شرابو هم از مسیحیها گرفته بود و كشيدن بنگ و مواد افيوني رو هم از عرفانهاي دودباز و نشئه پرور سرخپوستي گرفته بود و داشت به زور مواد چاكراهاشو باز ميكرد البته فكر كنم از بقيه عرفا يه چند تا چاكي هم بيشتر داشت البته هيچكدوم ازين كارا رو توي خونه نميكرد و همشو بيرون انجام ميداد و سال بعد كه با هم سنخهاش همخونه شد اومد و منو نصيحت كرد كه شما تفريطي بوديد و هم خونه اي هاي الانم افراطيند اما من يك مسلمان ميانه رو هستم و من بهش گفتم مگه چيتو؟ و اونم گفت شما حتي سيگارم نمي كشيد اما هم خونه اي هام الان هروئين مي زنند و خ ا ن م ميارن و مورد عنايت قرار ميدن و عرق سگي مي خورند اما من دوست دختر ميارم خونه و ترياك مي كشم و ويسكي و وتكا مي خورم و من گفتم حالا ميشه بگي فرق دوست دختر با خ ا ن م چيه؟ و اونم گفت نادون تو نمي دوني فرقش چيه؟!!!!(همچين آمپر چسبوند) خ ا ن م با همه هست و فاسده اما دوست دختر با تو هست و تا موقعي كه با تو هست با هيچكس نيست و وفاداره تو اون مدت ،منم فكم افتادو بابت تفريطم شرمنده شدم واقعا و رفتم .
خلاصه بشری بود ها كه نمونشو تا حالا نديده بودم چون به شدت تعصب مذهبي نشون ميداد و به شدت كاراي غير مذهبي مي كرد تا حدي كه اگر مستر همفر پيداش ميكرد يه وهابيت جديدي مي تونست باهاش بسازه چون پتانسيل خوبي داشت كه بخوات ادعاي پيغمبري كنه البته به جاي وهابيت اسم دينشو بايد ميگذاشت اُلاغيت.
یه مدت دیگه گذشت یکی اومد و خواست همخونمون بشه که معاون دفتر فرهنگ هم بود و منم دیدم پسر خوبیه گفتم بیا تو(بهش می گفتیم قناری چون توي گروه كُر می خوند) که خود اون هم بعد از مدتی یکی دیگرو با خودش آورد(به اونم می گفتیم جوجه قناری چون قناری معرفش شده بود و ورودی 80 ترم یک هم بود و اون زمان ورودي 80 يعني تازه از تخم در اومده) و خلاصه 9 نفر شدیم و معمولا دو تا مهمون رد گذری هم داشتیم که یازده تا شده بودیم و خیلی هم خوش میگذشت چون 5 تامون شاعر بودند و با هم راحت شب شعر راه مینداختیم البته صاحبخونه اومد اعتراض و گفت شما گفتید چهار نفریم و منم گفتم خوب چهارتاییم و اونم گفت پس اینا کیند و منم گفتم مهمون هستند و خلاصه با هم کل کل کردیمو اونم رفتش البته من فقط از چهار نفر اجاره می گرفتم و نفرات بعد مجانی اونجا بودند چون می خواستم از لحاظ شرعی کارم بدون اشکال باشه.
یادمه اون همخونه ای که معاون دفتر فرهنگ بود همون شب اول گفتش بچه ها دستشویی کجاست و منم گفتم برو تو حیاط و اونم رفت و دیگه پیداش نشد.
پنج دقیقه گذشت نیومد .ده دقیقه گذشت نیومد.20 دقیقه گذشت نیومد ،نیم ساعت شد نیومد و هم اتاقیم گفت پویا این تو دستشویی چی کار می کنه؟ و منم گفتم هر کاری می کنه به ما چه و اونم گفت بیا بریم شاید طوری شده و منم گفتم نه بابا شاید مشکل به هم زده فضولی نکن تو کارش اما اون رفت تو حیاط و گفت پویا بدو بیا و منم رفتم تو حیاط دیدم وسط زمستون که آب گلوت تو دهنت قندیل می زنه این با زیرپوش کف حیاط برا خودش خوابیده و منم بهش گفتم پاشو دیدم نه خیر مثل اينكه تو خواب زمستانیه و خلاصه زیر چهارچرخشو گرفتیمو آوردیمش تو ساختمون و هر چی تکونش دادیم دیدیم بیدار نمیشه و یک لحظه فقط چشمشو باز کرد که من دیدم چشمش چپ شده خلاصه موندیم چی کار کنیم آخه تا حالا توی همچین موقعیتی نبودیم و اینم روز اول بود باهاش آشنا شده بودیم و نمی دونستیم بیماری خاصی چیزی داره یا نه خلاصه یکی پیشنهاد داد گفت فشارش افتاده آب پنیرش بدیم و منم گفتم آب پنیر چیه؟!!! آبقندش بدیم(پیشنهاد آب پنیرو همین شهردار عزیزمون میداد) اما اون گیرداده بود به آب پنیر که منم یه نموره عصبانی شدم و گفتم مسئولیت همه توی این خونه با منه و همون آب قندش میدیم خلاصه آبقند درست کردیم و ریختیم تو دهنش اما از بغل لباش می ریخت بیرون و با خودمون گفتیم حالا ولش کن ان شا الله یک مقداریشم رفته تو مریش، بگیریم بخوابیم شاید صبح حالش خوب شده بود.
خلاصه خوابیدیمو صبح شد و بهش گفتم فلانی پاشو ساعت هشته کلاس داری و اونم با چشم چپ و صدای نحیف گفت ولم کنین و صبر کردیم و ساعت ده شد اما چون اون هشت کلاس داشت برا ترغیبش گفتم فلانی پاشو ساعت هشته کلاس داری و اونم گفت ولم کنید و ساعت دوازده شد و گفتم هشته پا نشد، ساعت 2 شد گفتم هشته پا نشد، ساعت 4 شد گفتم پاشو دیگه ،کلاس داری و اونم یه جمله تاریخی گفت که ما فهمیدیم کلا مخش آب روغن قاطی کرده و جملش این بود که بگذار کلاسام همشون جمع بشن تا همشو با هم برم!!! و لذا اینجا بود که دیگه گفتیم بابا اینو ببریم درمونگاه ببینیم چی شده.
لذا دو نفری لباساشو برش کردیم و در حالیکه دستاش روی شونه هامون بود ، سلانه سلانه بردیمش در خونه و با تاکسی تلفنی بردیمش درمونگاه و توی درمونگاه بهش سرم وصل کردند و بعد دکترش به من گفت چی می زنین؟ و منم گفتم بله؟ و اونا گفتند چی زدین که بدن این نتونسته طاقت بیاره و منم گفتم یعنی چی، چی می زنین؟ و اونم گفت پسرم دکتر محرمه اگه ما ندونیم چه ماده مخدری مصرف کردید که نمی تونیم اینو درمانش کنیم و منم گفتم دکتر این روز اولیه هم اتاقی ما شده و منم نمی دونم کیه؟چی کار می کنه؟آیا میزنه چیزی یا نه؟و کی قابلمشو چپ کرده؟و اونم گفت خیلی خوب برید ولی فکر نکن کار خوبی کردی که بهم اعتماد نکردی و بعد از یه مدتی هم اتاقیم مثل نوزادی که تازه به گریه میفته چشم باز کرد و جواب عیادت کنندگانم میداد و ازونجایی که آدمای با کلاس و گردن کلفت میومدن عیادتش ما فهمیدیم کم آدمی هم اتاقیمون نشده اما با خودمون می گفتیم آخه همچین آدمی چه کاری ممکنه کرده باشه؟ و بعدها می گفت من اصلا هیچ چیزی یادم نمیاد از اون دوران که کی اومد عیادتم و چی گفتم و چی شنیدم و حافظم کلا پاک شده و بهمون گفت عصر همون روز سَرم درد می کرد و یکی به جای استامینوفن بهم دیازپام داد و گفت کار همونو می کنه(شایدم گفته والیوم من یادم نمیاد)و من چون تا حالا نخورده بودم اینجوری بدنم متاثر شد و بعد از چند ساعت مدهوش و بیهوش شدم.
خیلی با اینها خاطرات خوشی داشتم خصوصا اینکه پدربزرگ خیلی مهربون و باحال بود و آشپزیشم بیست بود از مامانم و زنم بهتر می پزه و یادمه من داشتم چاق میشدم از بس مي خوردم تا اینکه عاشق یه دختری شدم و دوباره رفتم به سمت لاغری، یادمه ماه رمضون افطار نمی کردم و فقط سحری می خوردم یعنی روزه ایکه فقط سحر تا سحر چیزی بخوری و کارم شده بود برم تو اتاق درو ببندم و گریه کنم و شعر بگم.
البته قبل از این ماجرای عاشقی حسابی در حال خوشگذرونی بودم یادمه یه اتاقک چوبی توی خونه برا خودم درست کرده بودم و می رفتم توش و تمرین دف زنی می کردم چون بدون اون اتاقک عایق، سر و صدا زیاد میشد و صاحبخونه با دسته جارو از طبقه بالا میزد به شیشه پنجره ما که طبقه همکف بودیم اما نیم ساعت حداکثر میشد تمرین کنی چون توی اون فضای بسته کوچک چوبی که دورتا دورشم پتو گرفته بودم از شدت عرق ناشی از تحرک، بعد از نیم ساعت مثل کسانی که سونای بخار رفتند می شدم و با کله می پریدم بیرون.

در اين عكس بعضي از افرادي كه با ما زندگي مي كنند رو مي بينيد كه من حداقل روزي نيم ساعت به شنا كردنشون نگاه مي كنم(به چشم خواهري) و چايي مي خورم.
در این وبلاگ خاطراتم رو از زمان تیرکمون سنگی تا زمان سنگ لحد می خونید