شيطنت هاي پويا 1
همیشه شر و شیطون بودم و هنوزم هستم و خواهم بود و حتی بعد از مرگم هم مطمئنم روحم میره تو خواب ملت برا اذیت کردن اما دوران ابتدایی و خصوصا راهنمایی و دانشگاه رو خیلی بیشتر شیطونی کردم و در دبیرستان به علت رسیدن به سن بلوغ و اینکه پدرم در مورد این مسائل چشم و گوشمو باز نکرده بود خیلی تعجب زده و هاج و واج شدم چون تازه یک شخصیت دیگه در خودم میدیدم و یک سری نیروهای همین وراء طبیعه هم در من ایجاد شده بود که باعث شده بود حسابی گیر کنم و کسی هم نبود یک کم ما رو راهنمایی کنه خصوصا اینکه بچه مثبت بودم و توی این مسائل هم شرم داشتم از کسی بپرسم و خلاصه با کشف چهره جدیدی از خودم یک چیزی توی مایه های اِلی در کارتن عصر یخبندان شدم وقتی منفرد بهش گفت تو موش خرمایی نیستی و تو ماموتی و خلاصه من که تازه فهمیده بودم که ماموتم با هزاران سوال و وهم و نگرانی و ترس دوران دبیرستانو سر کردم و لذا حدود دو سال کامل در بحران و انزوا به سر بردم و یک جماعتی از دست شیطونیهام نجات پیدا کردند و دو سال بعدش هم به شدت مذهبی شدم که در نتیجه چون اسلام دست و پای ما را بسته بود شیطنت نمی کردم تا اینکه رفتم دانشگاه و با تلاش سربازان گمنام حضرت ابلیس از شدت مذهبم کم شد و اون ذات اصلیم که شیطنت بود دوباره رو شد .
فکر کنم خدا خاک من رو از توی زمین شهربازی جمع کرده که اینقدرعاشق بازی و تفریح و شیطونی هستم.
یادم میاد موقعی که راهنمایی بودم همسایه دیوار به دیوارمون هنرپیشه معروف آقای محمود ... (هنر پیشه فیلم روزی روزگاری و پس از باران و پدرسالارو...) بود که الان ساکن تهران شده و اونم دو تا پسر داشت به نام مسعود و مهرداد كه من و سعید و اون دو تا مغز های متفکر شیطنت در کوچه بودیم البته من و مهرداد پسر کوچکشون واقعا شر بودیم اما مسعود و سعید دنباله رو ما بودند و در شرارت خلاقیت خرج نمی کردند اما مطیع اوامر ما بودند.
یادم میاد رفتم در خونشون و گفتم مهرداد یه جلسه تشکیل بده میخایم همسایه روبرویی رو اذیت کنیم و ناگفته نماند همسایه روبرویی سرهنگ سپاه بود کسی که صدها سرباز جلوش پا میچسبونند و برای خودش کیا و بیایی داشت و لذا تصمیم گرفتیم با تیر کمون سنگی هی سنگ بزنیم تو در خونه این بنده خدا و دوباره بجهیم تو خونه مسعود و مهرداد .خلاصه اولین سنگو زدیم و پریدیم تو خونه و رفتیم از پشت توری پنجره نگاه کردیم ببینیم چی میشه که بعد از چند ثانیه صدای سرهنگ بلند شد که کیه؟ کیییه؟کیییییییییییییه؟ و ما هم از خنده مردیم بعد دیدیم اومد دم در و یک نگاه به چپ و راست کرد و رفت تو و ما دوباره سنگ زدیم و اونم دوباره همین کارا رو کرد و سه باره سنگ زدیم و برای اینکه لو نریم درو نیم متر باز می کردیم و سنگ می زدیم و سریع در خونه رو می بستیم و حواسمون هم بود که در به چهارچوب محکم نخوره و از صداش رسوا نشیم .بعد از مدتی سرهنگ تصمیم گرفت این عملیات تروریستی رو پی گیری و ریشه یابی کنه تا بتونه اونو آسیب شناسی کنه لذا پشت در وایساد تا به محض اینکه صدای تق اومد درو باز کنه و ما سایه پاهاشو از زیر در می دیدیم و لذا دوباره سنگ زدیم و درو بستیم و اونم یک ثانیه بعد اومد دم در ولی بازم چیزی نفهمید و لذا سه چهار بار دیگه هم همین کارو کردیم و بعد دیدیم که پای سرهنگ از زیر در پاک شد و ما فهمیدیم که یه نقشه دیگه ای سرهنگ کشیده و لذا از پنجره توری که ما اونبرو میدیدم ولی خودمون مستتر بودیم اطرافو نگاه کردیم که متوجه شدیم دو تا پسرش و برادر زنش(دایی بچه هاش) رو فرستاده بالای بوم تا سر از این جنایت مخوف در بیارن و یادم نمیره چله تابستون سر ظهر بود و اون بدبختا توی آفتابا همینجور کمین کرده بودند و ما هم کلشونو میدیدم و سنگ زدنو تعطیل کردیم تا اینکه اونا خسته شدند و بعد از نیم ساعت از جاشون بلند شدند و رفتند و تا بلند شدند و سرشون رو چرخوندند و ما پس کلشونو دیدیم هنوز از پشت بام پایین نرفته دوباره با سنگ زدیم به درشون و لذا سرهنگ که حسابی آتیش گرفته بود از عصبانیت و از اطلاعات قوی و آپدیت شخص ضارب و قدرت اطلاعاتیش متعجب شده بود بعد از کم و زیاد کردن اطلاعاتش به این نتیجه رسید که بیاد و با روانشناسی جنایت وارد عملیات بشه و لذا اول اومد در خونه مسعود و مهرداد و درو زد (چون خونه اونا روبروی خونشون بود و از لحاظ استراتژیک موقعیت بهتری داشت)و ما تصمیم گرفتیم مهردادو بفرستیم درو باز کنه و مهرداد درو باز کرد و گفت بفرمایید و سرهنگ گفت نگاه کنید ، دو تا خانواده شر توی این شهرک هستند یکی شما و یکی خانواده آقای مرادزاده که از شما شر ترند و الان دو ساعته دارند با سنگ می زنند در خونمون بگید کار شماست یا نه و مهردادم گفت نه این چه حرفیه کار ما نیست و سرهنگم گفت پس کار بچه های آقای مرادزاده هست و مهرداد سوتی داد و گفت نه کار اونها هم نیست و سرهنگ گفت بله؟تو از کجا می دونی کار اونها هم نیست و مهرداد سوتی مضاعف داد و گفت چون اونا هم خونه ما هستند و سرهنگ دوباره گفت آهان پس جمعتونم جمعه حالا گوش بدید چی میگم ،اگه یکبار دیگه سنگ بخوره تو در خونم حتی اگه به چشم ببینم که از آسمان شهاب سنگه که داره میخوره تو در خونم، مستقیم میام اینجا و تکلیفمو با چهارتاتون روشن می کنم و رفت و ما هم یک جلسه ای گرفتیم که ببینیم چی کار کنیم و مهرداد گفت بچه ها دیگه سنگ نزنیم سرهنگ آمپر چسبونده بود ولی من گفتم نه حداقل یکبار دیگه باید سنگ بزنیم چون اگه نزنیم اون به یقین می رسه که کار ما بوده که دقیقا بعد از تهدیدش، سنگ زنی تعطیل شده و بعد رای گیری کردیم و قرار شد دیگه سنگ نزنیم.
بازم اذیت این سرهنگ من کردم یادمه مادرم یک پالتو گرون قیمتی خریده بود و یه خز خیلی قشنگ دور یقش داشت و من رفتم اون خزو با قیچی بریدم و سر و تهش رو بهم دوختم و یک چیزی شبیه کلاه کاسکت درست کردم و جای لبهامو هم توش در آوردم و تبدیلش کردم به یک کلاهگیسی که ریش و سبیل هم داره و بعد یک مفرش گرفتم دورم و با یک کلاه شلغم فروشی و یک عینک طبی رفتم در خونه سرهنگ گدایی و درو زدم و صدامو کلفت کردمو گفتم به خاطر خدا کمک کنید و سرهنگ هم گفت خدا بده و من گفته اگر خدا می خواست بده تا حالا داده بود تو بده که این آزمایشی برای توست و اونم اومد دم در ببینه این چه گداییه که اظهار فضل هم می کنه و منو دید و نشناخت و گفت ما چیزی نداریم و منم گفتم تو داری اما نمی دهی مگر اسم تو جلال نیست و اونم فکش افتاد و خیلی خیلی متعجب شد و گفت تو کی هستی؟بگو ببینم. تو از بچه های خودمون هستی (نمی دونم منظورش چی بود) و من که دیدم اوضاع داره بیخ پیدا می کنه و کم مونده به عنوان تروریست ما رو دستگیر کنند گفتم منم آقا جلال پویا و اونم به جای عصبانیت ذوق زده شد و صدای خانمش زد که اونم بیاد منو ببینه و بعد از کلی خندیدن ما رو هم ول کردن بریم خونمون.
الان که یادم میاد خودم از جسارتم تعجب می کنم البته خونه هم که رفتیم حسابی توسط بابا، بازجویی شدیم و همینجور لامپو بالای سرم تکون میدادند که یالا بگو کی خز پالتوی مامانو کنده؟ و منم البته لو ندادم کار خودم بود و بعدش به مامانم گفتم کار من بود و اینو باهاش درست کردم که مادرم حسابی خندید و از کارم خوشش اومد چون اصولا مادرم در مورد خرابکاریهام هیچوقت نه ناراحت میشد نه دعوا میکرد اما بابام حسابی ما رو تحت پیگرد قانونی قرار میداد .شنیدید میگن شاه بخشیده و قلی نمی بخشه ؟اینجوری بود مادر می بخشید همیشه، اما پدر سعی میکرد ما رو ادب کنه غافل از اینکه توی ژنمون جوجواَک هست.
در این وبلاگ خاطراتم رو از زمان تیرکمون سنگی تا زمان سنگ لحد می خونید